تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی
قریب به یک ماه از اعلام توافق هسته ای گذشته.فارغ از اینکه مذاکرات نتیجه مثبت داشته یا منفی،ملی شدن صنعت نفت بوده یا  ترکمنچای، برای من چند نکته آموزنده داشت. نکته ای ظریف بر خلاف فرهنگ جامعه ما آن را به خوبی بلد بود.
گزارش هایی که از فضای مذاکرات می رسید نشان می داد فضا متناسب با خنده های ظریف نیست. گزارش هایی از فریاد ها و اختلاف ها. چه اتفاقی باید می بیافتد که یک نفر در عین اینکه با طرف مقابل مخالف است حاضر باشد گفتگو کند؟! حتی در برخی از مواقع از کوره هم در بروند و بر سر هم فریاد بکشند ولی باز هم با هم جلسه بگذارند و بگذارند تا لاجرم به نتیجه برسند.
برای خیلی از ما ساده نیست تا حرف مخالفمان را بشنویم. ترجیح می دهیم اعصابمان را خرد نکنیم. مثال بارزش هم همین خرده مسائل سیاسیِ موجود. ترجیح می دهیم مخالف را زیر بار تحقیر و توهین له کنیم و اگر کار بالا گرفت هم گزینه خروج از گفت و گو راحت ترین کارمان است. یا خیلی از سیاستمداران ما چون در یک اصل مهم با آمریکا اختلاف دارند حاضر نمی شوند بر سر خرده مسائل موجود با آمریکا مذاکره داشته باشند،اسمش را مقاومت می گذارند و تنها ارتباط کلامی شان با ایالات متحده همان مرگ بر آمریکاییست که می گویند! به نظرم این هم نوعی فرار رو به عقب است!
حالا ظریف می نشیند با گروهی صحبت می کند که کاملا حرفشان با ما متفاوت است. دیدگاه هایشان نسبت به ما با هم متفاوت است. هر کدامشان برای خودشان منافعی دارند که باید تامین کنند. به نظرم مهم ترین چیزی که می تواند عامل ماندن پای میز مذاکره باشد "پذیرش" است. اینکه بپذیری طرف آمریکایی بخواهی یا نخواهی،خوب یا بد،این دید را نسبت به تو دارد که تو جنگ طلبی؛می خواهی بمب بسازی و اسرائیل را نابود کنی.می خواهی تهدید باشی برای خودشان و هزار و یک حرف دیگر. اگر این را بپذیریم یک درب جدید به روی ما باز می شود. آن هم اینکه حالا با این شرایط چه کار می خواهیم بکنیم.
فرق ما این است که می خواهیم طرف مقابلمان را بیاوریم در موضع خودمان. تاریخ معاصرمان را هم نگاه کنید پر است از این دست برخورد ها که طرف مقابل را مثل خودمان بکنیم. حاضر می شویم ساعت ها برایشان تاریخ اسلام و ایران بگوییم تا شاید بفهمند که اشتباه می کنند و بعد گام مشترک را برداریم. کار ظریفِ آقای ظریف این بود که قدم برداشت تا در قدم بعدی به طرف مقابل بفهماند که داشت اشتباه می کرد. حاضر شد امتیاز بدهد تا فاصله ها کم شود. تا آنها برای خودشان راه حل اعتماد سازی ارائه بدهند. و در قدم بعدی اعتماد حاصل شود.
به زندگی خودمان هم که نگاه می کنم پر است از این چیز ها! افرادی که حاضر نیستیم با آنها صحبت کنیم. حرف هایی که حاضر نیستیم لحظه ای خلافشان را بشنویم. عقایدی که حاضر نیستیم یک لحظه بپذیریم. و آدم هایی که می گوییم اینها با فرق دارند چون چشممان را به بزرگترین اشتراکمان ،آدم بودن، بسته ایم. آدم ها و تفاوت هایشان را که بپذیریم ، راه بخشیدن و گذشت کردن راحت تر می شود.
کاش درس بگیریم از اندک خوبی های سیاست!
  • حاج باقر
شایعه از اواسط تیر ماه شروع شد. شاید اولین باری بود که سرعت چرخیدن یک شایعه را به عینه می دیدم. من ظهر شنیدم.عصر در یکی از گروه های تلگرامم دیدم و فردایش هم چند نفر حضوری مطرح کردند !شایعه شده بود که کنکور ارشد از بهمن ماه به اردیبهشت خواهد افتاد. آن موقع در دلم دعا می کردم که خدایا عوض نشود. هزار جور برنامه برای خودم ریخته بودم. تازه داشتم با آینده کنار می آمدم. شایعه هفته به هفته قوی تر می شود. موسسات آموزشی هم در وبسایت هایشان نوشتند که فلان چیز شایعه شده و احتمال تغییر تاریخ بالاست.نکته جالب اینجا بود که همه متفق القول می گفتند که شایعه است!
عوض می شود!بالاخره اعلام رسمی می کنندکه تاریخ کنکور ارشد عوض شده. من از بقیه دنیا خبر ندارم؛ ولی گمان می کنم ما در نقطه ای زندگی می کنیم که بیش از حد زندگیمان در دست دیگران است. بیش از حد ترسیم آینده مان دست خودمان نیست! با یک قانون جدید همه چیز عوض می شود. دفعه قبل که یک شایعه را جدی گرفتم، دو سال زندگی ام عوض شد.شایعه افزایش سن کفالت سربازی که راه افتاد، من هم افتادم دنبال کفالت.کارت معافیتم که آمد به یک ماه هم نکشید که قانون عوض شد...
تمام مطالب پست قبل را هم بگذارید کنار این حرف ها. یک عامل سخت و غیر قابل پیش بینی به این ماجرا اضافه شد. نمی دانم شاید فهم من از آینده نگری غلط بوده؟!شاید برای همین است که پیش بینی یک مهارت جدی در اقتصاد است؟اصلا شاید برای همین بوده که کف بینی و پیش گویی از قدیم الایام رایج بوده؟! حتی آن موقع که دولتی در کار نبوده تا برای انسان ها تصمیم بگیرد ،انسان از سر کنجکاوی ،آینده خودش را از رمال و کف بین جویا می شود! نمی دانم شاید هم به این نتیجه می رسد که در آینده هیچ نقشی ندارد و حداقل ترجیح می دهد که در آینده اش غافلگیر نشود.
نمی دانم! من ترجیح می دهم غافلگیر بشوم.اصلا بدم نمی آید که با خودم قرار بگذارم که از این غافلگیر شدن ها لذت ببرم. حتی از حرص خوردن های بعدش. از غر زدن ها و غر شنیدن ها بعدش. وقتی قرار نیست که همه چیز دست خودمان باشد، حداقل لذت بردنمان دست خودمان باشد.
پ.ن1:  برای این جور وقت ها آدم باید یک نفر را داشته باشد که برود غر بزند. شفافِ شفاف! نه به اسم مشورت کردن یا تجدید دیدار! خود من که از همان اول برای طرف مقابل شفاف می کنم که فلانی "غر دارم" ، پایه ای؟! آدم باید یک نفر را داشته باشد که در اینجور مواقع بگوید پایه ام!
پ.ن2: دلیل کم کاری .....بهانه کم کاری در اینجا کنکور بود.دلیل نداشت!
  • حاج باقر

آینده ی الکی!

۰۸
خرداد

زنگ زد به من که فردا جشن فارغ التحصیلی داریم. دوربینت را بیاور و عکس بگیر. فردا می روم برای دیدنش. دروغ چرا؟ برزخ است برای من.از یک طرف خوشحالم برایش و از یک طرف ناراحت. خوشحالم که دارد وارد یک مرحله جدید می شود . و ناراحتم که دارد می رود. تمام این ناراحتی ام به یک امید هم ختم می شود که شاید بماند.شاید ارشد را هم توی این دانشگاه باشد.

دوباره فکر می کنم به آینده. مشکل دارم با آینده. آینده را من نمی سازم که مال خودم بدانمش . آینده رقم می خورد. دست من هم نیست. همه چیز دست به دست هم می دهد تا ساخته شود . مثلا اگر تصمیم می گرفت اپلای کند خیلی از چیز های زندگی ام عوض می شد. برا همین می گویم دست من نیست. اینطور هم نیست که بشود جوری زندگی کرد که به هیچ کس وابسته نبود. حداقل من یکی نمی توانم. 

اینها به کنار. هزار عامل دیگر هم هست. وقتی می بینم یک مادری توی خیابان دست بچه معلولش را گرفته و راه می رود به این فکر می کنم که این مادر چه نقشه هایی برای خودش و بچه ی به دنیا نیامده اش داشته. و بعد به لحظه ای فکر می کنم که با تمام این آرزو ها خداحافظی کرده.

هزار جور مثال دیگر هم می توانم بگویم که هر کدامشان ترسم را بیشتر می کند. آینده به جای آنکه امیدوار کننده باشد ،ترسناک است. 

من راه حلی ندارم. باید کنار آمد. توکل کرد و جلو رفت. اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده. این خیال بافی ها به چه دردی می خورد؟ حالا اسمش را بگذاریم آینده نگری! آینده نگری بیشتر از یک توهم می تواند باشد؟

پ.ن: یک سری از علمای اخلاق گفتار هایی درباب وهم دارند که بعد از امتحانات حتما سراغشان می روم. از آنها هم خواهم نوشت اگر تا آن موقع دیوانه نشده باشم :)

  • حاج باقر

حقِ ندانستن راز ها

۲۶
ارديبهشت
می خواهم بنویسم،ولی هنوز هم کمی شک دارم. نمی دانم باید از کجا شروع کنم.سال گذشته یکی از انتخاب های مهم زندگی ام را کردم و آن هم گفتگو با آدم هایی بود که تنها رابطه مان سلام و احوال پرسی بود. شاید هم خیلی گرم این کار را می کردیم ولی هیچ کداممان نمی دانستیم درون طرف مقابل چه می گذرد. یادم نیست که چگونه این ماجرا را پیش بردم. شاید برای یکی با یک سوال شروع کردم. برای یکی دیگر یک گلایه کردم و برای دیگری فقط یک اس ام اس فرستادم. شروع شد و فکر می کردم که تمام ماجرا دست من است و هر وقت که بخواهم دکمه ی توقف را فشار می دهم و قضیه می ایستد. اشتباه فکر می کردم. این را خیلی بعدتر فهمیدم. 
آدم ها انگار منتظرم بودند. و قصه هایشان شروع شد. قصه هایی که انگار حصرشان کرده بودند تا یک روز جلوی چشمان من آزادشان کنند. قصه های 40-50 ساله بیشتر دردناک بود؛تلخی اش بیشتر بود.یا بهتر بگویم حقیقت هایش بیشتر بود. من گوش می کردم. شاید نباید این کار می کردم. ولی آنها انگار منتظرم همین بودند. و کم کم راز ها را گفتند. و این بدترین نقطه ی ماجرا بود. اگر در تمام این ماجرا مخاطبم یک نفر بود، یا حداقل کم سن تر بود - تا تجربه کمتری داشته باشد- مشکلات اینقدر زیاد نمی شد. چند نفر در انواع سن و سال قضیه را فاجعه بار می کرد. من به نقطه ای رسیده بودم که دیگر نمی خواستم بشنوم. دیگر نمی خواستم بدانم. همان اوایل می فهمیدم که فشار زیادی تحمل می کنم. من با خاطرات شنیده شده زندگی می کردم. خودم را می گذاشتم جای آدم مقابل و تلخی ها را تجربه می کردم و این به من فشار می آورد. سیستم بدنم به هم ریخته بود. دکتر که معاینه کرد گفت:"هنوز خیلی جوونی واسه این همه استرس" گفتم:"روزگاره، بعضی وقت ها آدم ها رو اذیت می کنه" و قرص داد. من نخوردم. می دانستم من خودم باید این مشکل را برای خودم حل کنم. من نباید دیگر قصه می شنیدم. من این حق را داشتم که ندانم. حقی که دیگران به رسمیت نمی شناختند.
به نقطه ای رسیدم که ترجیح دادم همه چیز قطع شود.قطع نشد.کم شد .من از آدم ها فرار می کردم تا مبادا بشنوم ولی گاهی چاره ای نبود. درد دل ها که شروع می شد توی خودم می رفتم و تمام آن ماجرا ها زنده می شد. مشورت هم نبود که بشود به طرف گفت اشتباه می کنی.مشورت هم نبود که کمکش کنم. درد دل جای شنیدن است. و من هم ناگزیر بودم از شنیدن.
حالا مدتی گذشته.کمی از طوفان وجودم آرام شده. احساس می کنم حالا نیاز دارم که مشکل آدم ها را حل بکنم. حتی با شنیدن. حتی با زجر کشیدن. احساس می کنم دوباره باید شروع کنم. اما از یک چیز می ترسم. می ترسم که درد آدم ها برایم عادی شود. می ترسم که از تلخ کامی هایشان ناراحت نشوم. می ترسم که دیگر قفسه سینه ام تیر نکشد. من از عادی شدن بدی ها می ترسم.
  • حاج باقر

روز های آخر خرداد

۱۵
ارديبهشت

یک پدیده در دانشگاه هست که هم خوب است و هم بد و آن هم مدل امتحاناتش است. توی مدرسه یک برنامه می دادند و خلاص. مجبور بودیم پشت سر هم امتحان بدهیم. اما دانشگاه محل مذاکره است و باید امتیاز بگیری و امتیاز ندهی ! خوبی اش اینجاست که درس های نخوانده را جمع و جور می کنیم ولی همین هم باعث می شود که یک ماه درگیر امتحان میان ترم باشیم و یک ماه هم امتحانات ترم.  امتحان هایی که دغدغه برایم درست می کننند و رسما زندگی ام را مختل می کنند. سخت ترین قسمت دانشگاه رفتنم بدون شک همین یک مورد است. با این اوصاف خیلی راحت می شود تصور کرد که تمام شدن این امتحان ها چقدر برایم خوشحال کننده است. در حدی که امروز خودم را بعد از امتحان مهمان کردم،موقع برگشت از دانشگاه صدای اهنگ ماشین را بلند کردم و وقتی هم که رسیدم خانه بدون دغدغه خوابیدم.  تا یک ربع به 9 شب می خوابیدم و این از تمام خواب های این یک ماه من لذت بخش تر بود. از تمام شب هایی که به صبح هایش هیچ میلی نداشتم. خلاصه اینکه یکی از بهترین لذت های زندگی همین تمام شدن امتحانات است. 

همیشه وقتی خرداد می آمد می افتادم توی جریان درس و حالیم نمی شد چگونه می گذرد! به 10 ام که می رسید خسته می شدم و اگر تعطیلاتِ وسطِ خرداد نبود قطعا چند بار می مردم. اخر خرداد را هم کلا با توکل جلو می رفتم تا بالاخره امتحان ها تمام می شد.  آن موقع هم با بچه ها یک طرفی می رفتیم. گیم نتی،پایتختی،یا چه می دانم پا می شدیم می رفتیم رستوران. خلاصه اینکه می خواهم بگویم که دانشگاه این خوبی را دارد که اجازه می دهد 4 بار حس آخر خرداد را تجربه کنیم.  شکر گزارم ،همین. :)

  • حاج باقر

تعطیلات عید بدجوری دلتنگم کرده.برا تک تک بچه های کلاس دلم تنگ شده.یک لحظه به ذهنم رسید آخر سال...... سریع حواس خودم را پرت کردم.

جلسه آخر سال چهارشنبه بود.دقیقا فردای چهارشنبه سوری. جمعه شب سال تحویل بود و از آن روز هایی بود که زور داشت آدم به مدرسه بیاید. وقتی که معلم شدم فهمیدم که این تنبلی به مدرسه نیامدن مخصوص بچه ها نیست. معلم ها هم اصلا بدشان نمی آید که کلاسشان تعطیل شود یا آلودگی هوا و برف دلیل نیامدنشان به مدرسه بشود. آن روز هم مدام توی دفتر معلمین بحث این بود که چقدر سخت بود روز آخری مدرسه آمدن و البته بعدش فهمیدیم که امین ماشین گرفته و تمام زنگ تفریح های بعدی داشتیم رستوران مورد نظر را تعیین می کردیم :)

جلسه آخر که رفتم سر کلاس هنوز برجا نداده بودم که کمالی آمد جلو. کمالی از آن بچه های دوست داشتنی است. از آنهایی که توی دلم کلی جا باز کرده فقط به خاطر بچگی های با مزه اش. از آنهایی است که می خواهد بچه مثبت باشد و شلوغ کاری نکند.ولی انگار توی وجودش یک جور شیطنت دارد که به او این اجازه را نمی دهد. جلسه های اول سال یک مقدار ذهن اقتصادی بچه ها را قلقلک دادم. سوال کرده بودم:" فرض کنید می خوایم یک فروشگاه تاسیس کنیم.به نظرتون چه چیز هایی رو رعایت کنیم تا بیشترین فروش رو داشته باشیم؟" 

کمالی دستش را بالا گرفت و گفت: آقا به نظر من بریم یه پیتزا فروشی توی یه روستا بزنیم! چند روز اول هم پیتزای مجانی بدیم. بعدش دیگه هرروز همه میان ناهار و شام پیتزا می خورن."

- "آخه مگه میشه هر روز پیتزا خورد؟تو خودت هر روز پیتزا بهت بدن حالت بد نمیشه؟"

- "آقا من عاشق پیتزا ام. هر روز هم بهم پیتزا بدن می خورم. ولی مامان بابام نمی ذارن"

شوخی نمی کرد.دنبال شیطنت کردن هم نبود. قیافه اش معلوم بود که دارد حقیقت درونش را می گوید. شاید بدون اغراق ده دقیقه از وقت کلاس را داشتم باهاش بحث می کردم. قانع نشد. گفتم بعد از کلاس وایسا. دنبال این بودم که ثابت کنم مثلا گاو داشتن در یک روستا خیلی به صرفه تر است از پیتزا فروشی باز کزدن. اینقدر در بحث کردن جدی بود که بیشتر زنگ تفریح را با من صحبت کرد. آخرش هم آن طور که باید و شاید راضی نشد.

این جدیت را یکبار دیگر هم داشت. ابتدای درس های تاریخ بود. بعد از کلاس اومد گفت :" آقا سلطان سلیمان کار های خیلی مهم تری از کوروش کرده" و شروع کرد مثال زدن. بین مثال هایش توانستم بفهمم که اسطوره ی سلطان سلیمان از یک سفر به ترکیه شروع شده و  حاصل بازدیدش از یک موزه است و حرف هایی که راهنمای موزه زده. با خودم احتمال می دهم" حریم سلطان هم نقش داشته دیگه"! خلاصه آن روز هم کلاس تاریخ ترکیه داشتیم با کمالی .

برگردم سر نقطه اول. توی کلاس که آمدم کمالی آمد جلو. گفت"آقا دندونم افتاد می تونم برم بیرون" با خودم گفتم"داره بهانه الکی جور می کنه بره بیرون".کلا هم سخت اجازه بیرون رفتن از کلاس می دهم. گفتم "یعنی چی!؟ یعنی همین الان افتاد؟"گفت :آره اقا" و مشتش را باز کرد.یک دنداد آسیاب کوچک توی دستش بود! گفت :آقا این لق شده بود. و گفت که این چندمین دندان اش است که افتاده. چند تا از بچه های ردیف جلو هم حرف کمالی را شنیدند سریع آمار های خودشان را دادند که  چند تا از دندان هایشان افتاده.

داشتم ذوق مرگ می شدم. خیلی وقت بود فانتزی های کودکی را فراموش کرده بودم. اصلا یادم رفته بود به چه چیزهایی دلم خوش بود. اینکه لحظه شماری می کردیم برای افتادن دندان های لق شده. یا مثلا با مداد روی دیوار علامت می زدیم که ببینیم چقدر رشد کرده ایم. یا مدام روی ترازو می رفتیم تا ببینیم چقدر چاق شده ایم. بعد می رفتیم و اینها را دوست هایمان می گفتیم. خیلی وقت بود که خودم را توی این هیاهوی زندگی گم کرده بودم. دندان کمالی مرا برگرداند به دلخوشی های بچه گانه. دل خوشی هایی که اگر هنوز هم باشند می توانم بی خیال همه چیز بشوم و چند لحظه کیف آنها بکنم.

  • حاج باقر

لذتِ در راه بودن

۰۳
فروردين
چند وقتی است احساس می کنم گیر هدف ها افتاده ام. آینده ای که برایم مبهم است؛ همیشه و برای همه هم اینطور بوده و شاید وضعیت فعلی روزگار من این ابهام را بیشتر می کند. و البته اگر کمی هم با خودم صریح باشم، می ترسم. از آنکه که نمی دانم چه پیش می آید! 
فکر می کنم به سالی که گذشت. احساس می کنم 93 را نگذراندم. گیر کرده بودم توی آینده. و حالا امروز همان آینده ای ست که انتظارش را می کشیدم و هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاده. فقط 93 را نفهمیدم. یک سال را از دست دادم. همین!
فکر می کنم به این گیر افتادن ها توی اهدافم. اجازه می دهم حال را از بین ببرد و آخرش هیچ چیز از مسیر نمی فهمم. هدف ها هم که تمام نمی شوند؛ تولید نسل مداوم دارند پشت هم. لذت در راه بودن را از دست داده ام. مثل مسافرت های بچگی که دائم غر می زدم چرا نمی رسیم. حالا فکر می کنم مسافرت همین در راه بودن است. اصلا رسیدن مطرح نیست. احساس می کنم هدف را اشتباه تشخیص داده ام. هدف همین در راه بودن است. چه کسی به پایان هدف ها رسیده که من دومی اش باشم؟!
 
  • حاج باقر

بحث کلاس قبل را در کلاس "الف" هم انجام می دهم:"بعد از انقلاب چه تغییراتی باید انجام می شد؟" خب طبیعی است که وقتی دارم این بحث را با کلاس چهارمی ها انجام می دهم توقعی هم ندارم جواب های سنگین بشنوم. اینکه مثلا می گویند :"آقا شکنجه نکنند،اقا ظلم نکنند،امام روتبعید نکنند "جواب هایی است که انتظارش را می کشم. حداقل کلاس چهارم خودم را که به یاد می آورم همه اش داشتیم می خندیدیم به مسخره بازی های معلممان و احتمالا تفکراتمان در همین حد هم بود. شاید فقط انتظار داشتم کیان حرف های قلمبه سلمبه بزند. اما صدرا پیش دستی می کرد و استارت بحثی را  زد که در خواب هم نمی توانستم ببینم. صدرا می گوید "آزادی بیان باید باشه"

می پرسم :"آزادی بیان یعنی چی؟"

می گوید :"هر کی هر چی خواست بتونه بگه. "

کیان دستش را سریع بالا میاورد :"آقا ما مخالفیم "

راستش توقع هم داشتم.  "آقا به نظر ما نمی شه هرکی هرچی دلش می خواد رو بگه،اگر کسی مخالف حکومت باشه باید جلوش رو گرفت" می گویم با هم بحث کنید. این نقش را دوست دارم،شبیه داور های بوکس. فقط باید حواست باشد کسی زیاد مشت نخورد و کسی هم خلاف قوانین عمل نکند ! 

بریام عجیب است که بحث می چرخد. شاید بی اغراق 10-12 نفر درباره آزادی بیان صحبت کردند. هر دو هم طرفدار داشتند.  خودِ من برای اولین بار آزادی بیان را 13-14 سالگی شنیدم و تحلیل کردم و شاید هم خیلی ساده از کنارش رد شدم. حالا این بچه های 10 ساله دارند اظهار نظر می کنند که آزادی بیان باید چگونه باشد. بهترین لحظه های معلمی همین لحظه هایی است که دانش آموزت شکوفا می شود؛ سر کلاس باشد یا توی برگه امتحان،فرقی نمی کند!

بچه های این دوره خیلی با ما دهه هفتادی ها فرق دارند؛خیلی !

پ.ن :استدلالم برای این حرف آخر بماند برای بعد. سخنم به درازا می کشد اگر بخواهم نظریات کیان را هم توضیح بدهم؛آن هم باشد برای بعد که یک جا حسابی تفسیرش کنم :)

  • حاج باقر

جلسه اول که از کلاس بیرون آمدم جناب معلم راهنما پیشم آمد و شروع کردیم به صحبت کردن. آمار بچه ها را به من می داد. می گفت فلانی و فلانی اذیت نکردند؟ من هم تایید و رد می کردم. بچه شر ها از همان جلسه اول هم قابل تشخیص هستند. مثلا یادم هست برای کلاس "ب" اسم کریمی را آورد. و من هم تایید کردم.هرچند کریمی نسبت به رقیب کلاس "الف" اش کمی کمتر دردسر درست می کرد ولی به هر حال  نصف حواس آدم باید برای کنترل کردن این ها باشد. کریمی خیلی باهوش نبود جوری که توی چشم بزند. جای جدیدش کنار یکی از این بچه مثبت هایی است که خیلی هم درسش خوب است؛ طاهری. توی این دو هفته حسابی طرف را از راه به در کرده، جوری که امروز انرژی ای که برای طاهری گذاشتم برای کریمی نذاشته بودم. 

بگذریم،اتفاقی که امروز افتاد ربطی به کریمی همیشگی نداشت. درسم را رسانده ام به جایی که می شود دوباره بحث کلاسی راه اندااخت. کاری که وافعا عاشقش هستم. در بخش تاریخ سخت می شود از این کار ها کرد. ولی وقتی وارد زندگی های روزمره می شویم می شود کمی مانور داد و کمی به بحث گرفتشان. بهشان یاد داده ام که می توانند نظر هم دیگر را نقد بکنند. البته این قضیه کنترل کلاس را سخت تر هم کرده. جلسه های قبل، از انقلاب برایشان گفته بودم. این جلسه سوال کردم که به نظر شما انقلاب باید چه تغییراتی را به وجود می آورد؟ درست یادم نمیاید که چه اتفاقی افتاد که کریمی برآشفته شده بود،شاید جواب بعضی از بچه ها موضوع را به یادش آورد. اجازه گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:"آقا چرا کشور ها به هم حمله می کنند. آقا چرا آمریکا هی جنگ درست می کنه؟خب چرا کشور ها به هم کمک نمی کنند؟مثلا یه کشوری که یه مشکلی داره بقیه کشورها بهش کمک کنن." چند نفر دستشان را بلند کردند و اجازه گرفتند که جوابش را بدهند و من در کمال تحیر از ظهور چهره جدید کریمی ،در حال لذت بردن بودم. پسرک داشت اتوپیای جهانی اش را ترسیم می کرد. بچه هایی که دستشان را بلند کرده بودند همان حرف های مثلا معقول روزگار ما را گفتند:" اینکه منفعت کشور ها اینطور ایجاب می کند. یا اینکه چرا باید یک کشوری به یک کشور دیگر کمک کند و انتظارر هیچ منفعتی نداشته باشد؟"  به نظر من قصه اینجاست که عقل ما صرفا معاش اندیش شده. هیچ برهان قاطعی نمی شود آورد که به بچه ها بفهمانم نه کریمی خیلی هم بی راه نمی گوید. بحث برهان قاطع هم نباشد،اینها خیلی از حرف ها را متوجه نمی شوند.من هم فکر می کنم می شود یک اتوپیا رسم کرد. نه در حد جهانی بلکه در حدد جهان فردی ! منظورم این است که خودمان هم در ارتباط هایمان کلی جنگ داریم. به دیگران کمک می کنیم ولی هزار جور انتظار هم داریم. کریمی عقل معاد اندیش اش به کار افتاده بود و هیچ جوره حرف بقیه را قبول نمی کرد. راستش من هم خیلی نمی خواستم جوابش را بدهم. خیلی مخالف حرفش هم نبودم. آخرش هم خودش اجازه گرفت که آقا به نظر من خدا به ما عقل داده که که کار درست رو انجام بدیم. حالا که همه دارن اشتباه می کنن، خدا  کلا نباید به ما عقل می داد! بدون شک این بهترین کریمیه ممکن بود. نمی خواستم بحث کش پیدا کند. گفتم:" دو جمله می گم و بحث را ببریم سر موضوع اصلی"،و منبر رو شروع کردم. دست خودم نبود تمام وجودم داشت صحبت می کرد وقتی جمله آخرم را گفتم ،سینا اجازه گرفت و گفت :"آقا ما شمردیم شما هفتاد و هشت تا جمله گفتید!"واقعا شمرده بود.... :)

  • حاج باقر

1- آدم است دیگر؛ گاهی از دست کسی ناراحت می شود. به دل می گیرد چیزی را، و گاهی با خودش می گوید" نمی بخشمش". برای من که زیاد پیش آمده.حقم را خورده اند و این جمله را گفته ام. مثلا بعضی از استاد هایی که واقعا شک دارم به روز قیامت معتقد باشند! 

2- عجیب تاثیری رو من گذاشت این مرد. همان 10-15 روزی که پای منبرش بودم با من این کار را کرد . و حالا جوری دلتنگم برای مجالسش که حد و حساب ندارد. هنوز صدایش توی گوشم می پیچد. می گفت:"اگر می خواهی خدا تو را ببخشد،دیگران را ببخش. چجوری به خدا می گی خدایا من رو ببخش، اونوقت خودت نمی بخشی؟!" یادم هست که چند روزی مرا درگیر خودش کرده بود همین دو-سه جمله. لیست آدم هایی که حسابمان را به آن دنیا موکول کرده بودم ،از جلوی چشمم رد می شد. بلک لیست آخرتی ام بود!

3- جمله ساده است. قشنگ هم هست و شاید به درد اس ام اس دادن هم بخورد. ولی فقط یک قدم که برداری به سمتش عمق فاجعه را می فهمی. عقلی که تا حالا خاموش بوده و ساکت،فعال می شود و ناطق. فیلسوفی می شود که روابط منطقی را مسلط است و جوری استدلال می کند که متقاعدت می کند "حالا وقتش نیست،یه کم بیشتر فکر کن"، یا اینکه" از فلانی که دیگر نمی شود گذشت"، "بابا اون یکی که دیگه حقم رو خورده"،"اصن حقه منه.مگه خدا نگفته حق الناس.خودش اختیار داده دیگه. نمی خوام ببخشم." اصن تمام ماجرا همین یک نقطه است. درست مثل یک بمب ساعتی. یکی به تو گفته سیم قرمز را ببری بمب خنثی می شود. حالا تو مانده با یک بمب. وقت را تلف کنی چیزی عوض نمی شود. آخرش منفجر می شود. یک امید داری و آن هم همان سیم قرمز است. باید برید و خلاص شد. یک لحظه است قیچی کردن. بعدش سبک می شوی. یا مرده ای یا نجات پیدا کرده ای!

  • حاج باقر