تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا» ثبت شده است

1- قاعدتا الان باید 9 ساعتی می شد که دیگر در این دنیا نبودم! قاعدتا با همان تاکسی ای که تصادف کردم باید به بیمارستان منتقل می شدم. احتمالا از همان جا با خانواده ام تماس می گرفتند یا مثلا منتظر اولین تماس تلفنی می شدند تا خبر مرگم را به یک نفر بدهند. طبق همین روال باید امشب خانه مان پر از آشنا های دور و نزدیک می شد که تا این ساعت باید شام شان را خورده باشند و در حال ترک منزل باشند. و دوباره فردا صبح هم همه همین جا جمع می شوند. احتمالا دم درب خانه پر می شود از پلاکارد ها و یک حجله هم می گذارند سر کوچه؛ جوان ناکام. که لابد باید توی پرانتز بنویسند مادرش تلاش کرد ناکام نماند ولی نشد:) . با همین حساب من الان نباید در حال نوشتن این مطلب باشم تا پس از یک سال اینجا را از فضای راکد در بیاورم. ولی انگار حساب و کتاب خدا با من فرق دارد. هر جور حساب می کنم می بینم ترک موتور نشسته باشی. کلاه هم نداشته باشی؛ تصادف بکنی؛ پرت بشوی کف خیابان و بعد بلند بشوی بایستی! و فقط دست هایت کثیف شده باشد و زانوی راست شلوارت هم اندازه یک سکه سیاه شده باشد؛ بدون درد و خون ریزی. این یعنی یک جای کار با حساب و کتاب ما نمی خواند...
2- نه من و نه راننده یادمان نمانده دقیقا چطور پرت شدیم . تاکسی گرفت به راست و ما هم لبه جوی آب بودیم . تعادل موتور به هم خورد .خودش پرت شد یک طرف  و من هم افتادم جلوی تاکسی. بین ماشین و موتور و جدول و زمین نمی دانم چطور روی زمین فرود آمدم که سرم به هیچ کدام نخورد. دقیقا همین جاست که  به خودم می گویم حتی اگر ادله عقلی برای خدا نداشته باشم ادله حسی دارم! حالا می خواهد باور موجه صادق باشد یا نباشد! می خواهد برهان خرد پذیر باشد یا نباشد!می خاهد توی کتاب های فلسفی نوشته شده باشد یا نباشد! یک چیزی هست که اینطور مرا نجات دادم. من هستم اما می توانستم نباشم! همین برایم کافی است... 
3- راستش را بگویم هنوز هم توی شوک هستم. تجربه مرگ از فاصله چند سانتی متری آدم عبور می کند و جوری خودش را به من نشان می دهد که به یک پیر مرد هشتاد ساله با درد قلبی. ناخودآگاه آدم شروع می کند به فکر کردن. به اینکه امروز روز مناسبی برای مردن بود؟ به کار هایی که کرده  فکر می کند . به کار هایی که کرده ولی نباید می کرده؛ به کار هایی که میخواسته بکند ولی نکرده؛ به کار هایی که باید جبرانشان می کرده. تمام شان جلوی آدم لیست می شود؛ به سرعت. به تمام حرف هایی که توی دلش مانده و نگفته. به دوستت دارم هایی که باید می گفته و نگفته. همین لیست بلند و بالا بود که دارد دیوانه ام می کند. تمام این 9 ساعت کذایی را با همین فکر دارم می گذرانم با خودم فکر می کنم که چرا خدا باید مرا در این دنیا نگه دارد؟! به خاطر کدام کار نکرده؟ به خاطر جبران کدام کار؟
4- خدا خودش رحم کرد. برای باقی اش هم رحم کند
  • حاج باقر
1- اولین ایده را "ح" دستم داد. می گفت بچه که بوده فکر می کرده که همه دارند نقش بازی می کنند. از مادر و پدر گرفته تا دوست و آشنا. فکر کردن به آن هم خنده دار است؛ اینکه همه دارند نقش بازی می کنند.خودش هم وقتی می گفت می خندید. اما همین ایده خنده دار از یک جایی به بعد تاثیر گذار ترین معنا بخشی را برای من داشت. اگر یک جایی به بعد احساس کردم که زندگی میتواند دقیقا همان چیزی باشد که او در کودکی فهمیده بود. یک فیلم،یا یک داستان. داستانی که من توی آن رها شده ام . اتفاق ها جلو می رود و این من هستم که باید انتخاب کنم. این من هستم که نقش اصلی داستان هستم. به قول ما مهندس ها زندگی می شودمجموعه قید های مسئله و ما می شویم متغییر های تصمیم مسئله! می شود فکر کرد که داستان نویسنده دارد. دارد شخصیتش را دنبال می کند. نگاهش می کند. یک جاهایی هوایش را دارد. یک جاهایی گرفتارش می کند،مشکل برایش می سازد. بعد رهایش می کند که تصمیم بگیرد. (اصرار دارم که بگویم که تصمیم را خودم می گیرم؛ چون آن را ادراک می کنم. اما آنچه در بیرون من می گذرد،. از این همه تصمیم من هیچ نصیبی ندارم.) اتفاقا پیشینه مذهبی ام می گوید که نویسنده قضاوت هم می کند.
2- امروز بعد از مدت ها دوری از میادین دوباره رفتم کوه. آن بالا یک فایل از آرش نراقی توی گوشی ام پیدا کردم. " دین،هنر،معنای زندگی". از همان جاهایی است که نویسنده یه چیز را سر راهت قرار می دهد. بحث نراقی دقیقا به دغدغه ام مربوط بود. مربوط که چه عرض کنم،خودش بود با کمی تفصیل بیشتر. می گفت (با این مضمون) فرض کنید که زندگی الآن شما را کتاب کنند و بگذارند در کتاب فروشی ها. چقدر فروش می کند؟ خودتان چه حسی نسبت به آن دارید؟ به نظرتان کتاب ارزشمندی هست؟ 

"ما در عالم واقع بیشتر ما در زندگی شخصی‌مان خود را به امواج حادثه می‌سپاریم، و بیش از آنکه خلّاق و انتخابگر باشیم، از انتخابهایی که دیگران پیشتر برای ما کرده‌اند پیروی می‌کنیم. داستان زندگی ما محصول آفرینش خلّاقانه ما نیست. داستانی است که تاحدّ زیادی دیگران برای ما نوشته‌اند، و ما ناغافل آن را زیست می‌کنیم. غالب ما در زیر آوار روزمرگی زندگی هرروزینه گم می‌شویم. و این انفعال ما را به وضعیت بی‌معنایی می‌کشاند. در روزگار مدرن «معنا» مستلزم فعالیت است. فرد باید انتخاب کند و بیافریند تا معنا متولد شود. معنای اصیل در صورتی به زندگی ما درمی آید که ما خود بکوشیم داستان یا روایت شخصی زندگی مان را بسراییم."

به نظرم یکی از زاییده های اصلی این نگاه، وظیفه گرایی است. می توان در هر صحنه وظیفه را تشخیص داد و آن را انجام داد. می توان نا امید نشد. می شود از دیگران توقع بی مورد نداشت. و می توان داستان را به گونه ای رقم زد که قهرمان داستان باشیم.

"در غالب موارد دفتر زندگی ما ورق پاره‌هایی پراکنده است که صدر و ذیل آن هیچ ربط روشن و استواری با هم ندارد. خواننده این کتاب بسرعت ملول و سردرگم می شود. متن بی معناست. اما از آن سو، کسانی هم هستند که فصل فصل کتاب زندگی شان را با دقت، ظرافت، و خلاقیت می آفرینند، و نه فقط در هر فصل وقایع آن بخش را به نیکی روایت می کنند، که بالاتر از آن، فصول جداگانه کتاب هریک در جای خود در خدمت به هدف واحدی است که به آن فصول متفرق وحدت می بخشد، و معنای کلّ اثر را تمام می کند. زندگی معنادار از جنس دوّم است."

فکر می کنم بعد از مدت ها دارم به یک راهبرد کلی نزدیک می شوم. شاید آن قضیه فیلم را نشود به صورت واقعی پرداخت کرد اما خروجی علی و مفیدی به دست می دهد. 
پ.ن :

1- در تمام متن وجود یک علت غایی برای زندگی پیش فرض در نظر گرفته شده. باور های دینی  از موثرترین راه های رسیدن به هدف زندگی است که من آن را به عنوان پیش فرض گرفتم.


  • حاج باقر

فکرکنم از اوایل تابستان بود.یک حسی درونم پیدا شده بود که می گفت باید بلند شوم بروم کوه.آن هم شب! راستش صبح کوه رفتن را هم دوست دارم ولی مشکلش این است که برای بقیه روزم نمی توانم برنامه ریزی درست و درمانی بکنم.باید برگردم و بخوابم و بعدش هم یک خستگی همراهم هست تا آخر شب. البته بگذریم که صبح بیدار شدنش هم خودش پروژه ای دارد:)
آن حس اصرار دارد که یک شب بلند شوم و بروم کوه.اولین باری که امتحانش می کنم با حسم کنار میایم که عصر بروم و شب نشده بر گردم. (حقیقتا خانواده هم اینطوری راضی ترند)توقع داشتم با یک مسیر خلوت روبرو شوم ؛وآن بالا هم آدم پر نزند. به ایستگاه اول که میرسم کاملا چیزی را مشاهده می کنم که خلاف انتظارم بود. آنجا پر بود از پیرمرد ها و پیرزن هایی که تا آنجا بالا آمده بودند و زیر انداز انداخته بودند و دور هم می گفتند و می خندیدند. آن طرف تر چند نفر نرمش می کردند. پیرمردی میل های ده کیلویی آورده بود و آن بالا داشت میل میزد. شور و نشاطی که این بالا بود آن پایین اصلا وجود نداشت!
دفعه بعد دیر تر راه میافتم. نمازم را بام می خوانم و شروع می کنم به بالا رفتن. حقیقتا یک مقدار از طرف خانواده ترسانده شده ام که آن بالا و خلوتی شب ،هزار جور فکر به سر آدم می زند. قبل از راه افتادن "ی" را توی نمازخانه می بینم. با خانمش آمده بام. بدون شک یکی از بهترین زوج هایی هستند که می شناسم. "ی" خودش از بچه های گروه کوه دانشگاه بود. کمی می پرسم که تجربه ای درباره شب کوه رفتن دارد یا نه!؟ خیلی تعریف می کند از کوهنوردی شبانه. می گوید جای من را هم خالی کن. و وصیت می کند که از شغال ها هم نترس ،آنها بیشتر از تو می ترسند! راست می گفت. همان اول راه شغالی از فاصله 20 متری من را می بیند و فرار می کند.
باز هم مسیر آن چنان خلوت نیست.آن بالا هم که می رسم باز هم همان پیرمرد ها و پیرزن ها نشسته اند با همان انرژی شان؛ جوری که می شود با دیدنشان برای چند روز انرژی ذخیره کرد. کمی بالا تر می روم. از بعد از ایستگاه چشمه دیگر چراغ ندارد. البته احتیاجی به نور هم نیست. اگر مهتاب باشد همه چیز معلوم است. اگر نباشد هم تهران به اندازه کافی نورانی هست که همه چیز را بشود دید. از یک جایی به بعد واقعا آدم کم می شود. هر چهار-پنج دقیقه شاید یک نفر را بشود دید. می نشینم روی یکی از نیکمت های بین راه و به تهران خیره می شوم. خسته نشده ام.احساس می کنم کمی ترسیده ام. بر می گردم به کوه نگاه می کنم.تا به حال عظمتش اینگونه مرا نگرفته بود. فقط صدای چند جیر جیرک می آید و من تنها هستم. به اطرافم نگاه می کنم. احساس تنهایی می کنم.احساسی که برایم تازگی دارد. خیلی از اوقات فکر می کردم تنها هستم اما اینبار احساسم کاملا متفاوت است. اینکه درب اتاق را ببندم و بگویم تنها هستم یا مثلا لحظه ای از خانواده جدا شوم و لب ساحل با خودم تنها باشم یا توی ماشین تنها رانندگی کنم یا هزار تجربه دیگری که کرده بودم با این یک بار متفاوت بود. شاید در تجربه های پیشین همیشه یک غیر خودی را در حریم خودم احساس می کردم. پشت درب اتاقم پر بود از آدم. لب ساحل پر بود از آدم. تنهایی هایم پر بود از آدم اما این بار من با هرگونه انسانی حداقل چند دقیقه ای فاصله داشتم.حتی موبایل هم آنتن نمی داد. من بودم و خدا! درک خدا این بالا خیلی راحت تر بود تا در میان هیاهوی انسان ها. 

دروغ چرا ؛این تنهایی برای من ترسناک بود! دقیقا مثل همان اتاق تاریک زمان بچگی و ترس وجود یک موجود ناشناخته. ترسی از جنس بی پناهی. این بالا هر اتفاقی ممکن است برایم بیافتد و هیچ دفاعی هم ندارم. با خودم فکر می کنم؛همه گزینه ها حذف می شوند و من خود به خود یک نفر را دارم که حرف بزنم، تکیه کنم، امید داشته باشم و....  

فکر می کنم به تجربه ای که مدت هاست از خودمان دریغ کرده ایم؛تجربه تنهایی.حال آنکه ما به امید تجربه آن مدت ها در اتاقی حبس می شویم و خودمان را فریب می دهیم که تنها هستیم و اوج انقطاعمان از اطراف هدفونی است که توی گوشمان می گذاریم. با اینکه تجربه نکرده ام اما شاید یک حبس واقعی کمی به تنهایی نزدیک باشد. نمی خواهم بگویم در دوران ما تنها شدن ممکن نیست؛ احساس می کنم امکانش کم شده. به زندگی اجدادمان فکر می کنم. به زندگی پیامبران. به تنهایی چهل شبانه روزه محمد و موسی در حرا و طور. به زندگی چوپان هایی که از صبح تا شب خودشان هستند و صحرا؛ چوپان هایی که پیامبر شدند. تنهایی برای انسان ماحصل دارد. تنهایی با خودش یک تکیه گاه می آورد. تنهایی توکل را درست می کند. تنهایی ایمان را می آفریند. چیزی که مدت هاست از دست داده ایم!

پ.ن: در اوج بی پناهی احساس می کنم که می توانم به یک نفر دلخوش کنم. فکرم مدام می گوید که می توانم برگردم و از هیچ چیزی نترسم. لازم هم نیست به یک موجود نادیدنی دل خوش باشم. می گوید احتیاط شرط عقل است. در این اوقات فکر آدم فیلسوف ترین موجود دنیاست. هزار جور استدلال می کند تا آخر سر قانعم کند. من قانع می شوم. و این یعنی هنوز ایمانی در کار نیست و یا ایها الذین امَنوا امِنوا.....


  • حاج باقر

دنیا

۱۲
آبان

پیرمرد پشت بلند گو داد می زد:"آخه این دنیا چی داره که مثل سگ سرش دعوا می کنیم ؟! باز هم صد رحمت به سگ که حداقل وفا داره!"

این همون دنیایی که علی(ع) نیم نگاهی هم بهش نداشت. آن قدر که حتی حکومت در آن از آب بینی بز  و استخوان خوک در دست جذامی و برگ جویده ای که در دهان ملخ نیز برایش بی ارزش تر بود. بعد ما.....

نفست گرم حاج آقای امجد

  • حاج باقر