تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

#روز_دوم
تنهایی برایم مطلوب بوده و هست. اما حس می کنم دارد از حد خودش فراتر می رود. آنچه را که باید در آن پیدا نکرده ام.ناگزیر پناه می برم به جمع. اما در میان این جماعت هنوز هم گم کرده را نیافته ام. سر گشته ام . راه را نمی یابم...

پ.ن.1: با ته مانده ی ایمان ،به عشق تکیه کرده ام/به تو پناه آورده ام ،از وحشت بی ایمانی! 
(حسین منزوی)

  • حاج باقر

فکرکنم از اوایل تابستان بود.یک حسی درونم پیدا شده بود که می گفت باید بلند شوم بروم کوه.آن هم شب! راستش صبح کوه رفتن را هم دوست دارم ولی مشکلش این است که برای بقیه روزم نمی توانم برنامه ریزی درست و درمانی بکنم.باید برگردم و بخوابم و بعدش هم یک خستگی همراهم هست تا آخر شب. البته بگذریم که صبح بیدار شدنش هم خودش پروژه ای دارد:)
آن حس اصرار دارد که یک شب بلند شوم و بروم کوه.اولین باری که امتحانش می کنم با حسم کنار میایم که عصر بروم و شب نشده بر گردم. (حقیقتا خانواده هم اینطوری راضی ترند)توقع داشتم با یک مسیر خلوت روبرو شوم ؛وآن بالا هم آدم پر نزند. به ایستگاه اول که میرسم کاملا چیزی را مشاهده می کنم که خلاف انتظارم بود. آنجا پر بود از پیرمرد ها و پیرزن هایی که تا آنجا بالا آمده بودند و زیر انداز انداخته بودند و دور هم می گفتند و می خندیدند. آن طرف تر چند نفر نرمش می کردند. پیرمردی میل های ده کیلویی آورده بود و آن بالا داشت میل میزد. شور و نشاطی که این بالا بود آن پایین اصلا وجود نداشت!
دفعه بعد دیر تر راه میافتم. نمازم را بام می خوانم و شروع می کنم به بالا رفتن. حقیقتا یک مقدار از طرف خانواده ترسانده شده ام که آن بالا و خلوتی شب ،هزار جور فکر به سر آدم می زند. قبل از راه افتادن "ی" را توی نمازخانه می بینم. با خانمش آمده بام. بدون شک یکی از بهترین زوج هایی هستند که می شناسم. "ی" خودش از بچه های گروه کوه دانشگاه بود. کمی می پرسم که تجربه ای درباره شب کوه رفتن دارد یا نه!؟ خیلی تعریف می کند از کوهنوردی شبانه. می گوید جای من را هم خالی کن. و وصیت می کند که از شغال ها هم نترس ،آنها بیشتر از تو می ترسند! راست می گفت. همان اول راه شغالی از فاصله 20 متری من را می بیند و فرار می کند.
باز هم مسیر آن چنان خلوت نیست.آن بالا هم که می رسم باز هم همان پیرمرد ها و پیرزن ها نشسته اند با همان انرژی شان؛ جوری که می شود با دیدنشان برای چند روز انرژی ذخیره کرد. کمی بالا تر می روم. از بعد از ایستگاه چشمه دیگر چراغ ندارد. البته احتیاجی به نور هم نیست. اگر مهتاب باشد همه چیز معلوم است. اگر نباشد هم تهران به اندازه کافی نورانی هست که همه چیز را بشود دید. از یک جایی به بعد واقعا آدم کم می شود. هر چهار-پنج دقیقه شاید یک نفر را بشود دید. می نشینم روی یکی از نیکمت های بین راه و به تهران خیره می شوم. خسته نشده ام.احساس می کنم کمی ترسیده ام. بر می گردم به کوه نگاه می کنم.تا به حال عظمتش اینگونه مرا نگرفته بود. فقط صدای چند جیر جیرک می آید و من تنها هستم. به اطرافم نگاه می کنم. احساس تنهایی می کنم.احساسی که برایم تازگی دارد. خیلی از اوقات فکر می کردم تنها هستم اما اینبار احساسم کاملا متفاوت است. اینکه درب اتاق را ببندم و بگویم تنها هستم یا مثلا لحظه ای از خانواده جدا شوم و لب ساحل با خودم تنها باشم یا توی ماشین تنها رانندگی کنم یا هزار تجربه دیگری که کرده بودم با این یک بار متفاوت بود. شاید در تجربه های پیشین همیشه یک غیر خودی را در حریم خودم احساس می کردم. پشت درب اتاقم پر بود از آدم. لب ساحل پر بود از آدم. تنهایی هایم پر بود از آدم اما این بار من با هرگونه انسانی حداقل چند دقیقه ای فاصله داشتم.حتی موبایل هم آنتن نمی داد. من بودم و خدا! درک خدا این بالا خیلی راحت تر بود تا در میان هیاهوی انسان ها. 

دروغ چرا ؛این تنهایی برای من ترسناک بود! دقیقا مثل همان اتاق تاریک زمان بچگی و ترس وجود یک موجود ناشناخته. ترسی از جنس بی پناهی. این بالا هر اتفاقی ممکن است برایم بیافتد و هیچ دفاعی هم ندارم. با خودم فکر می کنم؛همه گزینه ها حذف می شوند و من خود به خود یک نفر را دارم که حرف بزنم، تکیه کنم، امید داشته باشم و....  

فکر می کنم به تجربه ای که مدت هاست از خودمان دریغ کرده ایم؛تجربه تنهایی.حال آنکه ما به امید تجربه آن مدت ها در اتاقی حبس می شویم و خودمان را فریب می دهیم که تنها هستیم و اوج انقطاعمان از اطراف هدفونی است که توی گوشمان می گذاریم. با اینکه تجربه نکرده ام اما شاید یک حبس واقعی کمی به تنهایی نزدیک باشد. نمی خواهم بگویم در دوران ما تنها شدن ممکن نیست؛ احساس می کنم امکانش کم شده. به زندگی اجدادمان فکر می کنم. به زندگی پیامبران. به تنهایی چهل شبانه روزه محمد و موسی در حرا و طور. به زندگی چوپان هایی که از صبح تا شب خودشان هستند و صحرا؛ چوپان هایی که پیامبر شدند. تنهایی برای انسان ماحصل دارد. تنهایی با خودش یک تکیه گاه می آورد. تنهایی توکل را درست می کند. تنهایی ایمان را می آفریند. چیزی که مدت هاست از دست داده ایم!

پ.ن: در اوج بی پناهی احساس می کنم که می توانم به یک نفر دلخوش کنم. فکرم مدام می گوید که می توانم برگردم و از هیچ چیزی نترسم. لازم هم نیست به یک موجود نادیدنی دل خوش باشم. می گوید احتیاط شرط عقل است. در این اوقات فکر آدم فیلسوف ترین موجود دنیاست. هزار جور استدلال می کند تا آخر سر قانعم کند. من قانع می شوم. و این یعنی هنوز ایمانی در کار نیست و یا ایها الذین امَنوا امِنوا.....


  • حاج باقر