تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

1- آدم است دیگر؛ گاهی از دست کسی ناراحت می شود. به دل می گیرد چیزی را، و گاهی با خودش می گوید" نمی بخشمش". برای من که زیاد پیش آمده.حقم را خورده اند و این جمله را گفته ام. مثلا بعضی از استاد هایی که واقعا شک دارم به روز قیامت معتقد باشند! 

2- عجیب تاثیری رو من گذاشت این مرد. همان 10-15 روزی که پای منبرش بودم با من این کار را کرد . و حالا جوری دلتنگم برای مجالسش که حد و حساب ندارد. هنوز صدایش توی گوشم می پیچد. می گفت:"اگر می خواهی خدا تو را ببخشد،دیگران را ببخش. چجوری به خدا می گی خدایا من رو ببخش، اونوقت خودت نمی بخشی؟!" یادم هست که چند روزی مرا درگیر خودش کرده بود همین دو-سه جمله. لیست آدم هایی که حسابمان را به آن دنیا موکول کرده بودم ،از جلوی چشمم رد می شد. بلک لیست آخرتی ام بود!

3- جمله ساده است. قشنگ هم هست و شاید به درد اس ام اس دادن هم بخورد. ولی فقط یک قدم که برداری به سمتش عمق فاجعه را می فهمی. عقلی که تا حالا خاموش بوده و ساکت،فعال می شود و ناطق. فیلسوفی می شود که روابط منطقی را مسلط است و جوری استدلال می کند که متقاعدت می کند "حالا وقتش نیست،یه کم بیشتر فکر کن"، یا اینکه" از فلانی که دیگر نمی شود گذشت"، "بابا اون یکی که دیگه حقم رو خورده"،"اصن حقه منه.مگه خدا نگفته حق الناس.خودش اختیار داده دیگه. نمی خوام ببخشم." اصن تمام ماجرا همین یک نقطه است. درست مثل یک بمب ساعتی. یکی به تو گفته سیم قرمز را ببری بمب خنثی می شود. حالا تو مانده با یک بمب. وقت را تلف کنی چیزی عوض نمی شود. آخرش منفجر می شود. یک امید داری و آن هم همان سیم قرمز است. باید برید و خلاص شد. یک لحظه است قیچی کردن. بعدش سبک می شوی. یا مرده ای یا نجات پیدا کرده ای!

  • حاج باقر

نوشته شده در 4 مهر 93:

مثل کلاس های قبلی ای که تجربه کرده ام ،سخت ترین کار ممکن حفظ کردن اسم بچه هاست.بعد از یک هفته توقع زیادی از خودم ندارم که اسم ها را درست یاد گرفته باشم. از طرفی بدم می آید از این استاد هایی که یکی دو تا اسم بلدند و بقیه را با الفاظی مثل "آقای عزیز" و اینها صدا می کنند. اسم چند تا از شر های کلاس را یاد گرفته ام و البته اسم نابغه ی کلاس که جلسه ی اول بدجور توی چشمم بود. دایره ی لغاتش خیلی بیشتر از یک بچه 10 ساله بود؛مثلا توی حرف هایش ضرب المثل به کار می برد! و البته اطلاعات تاریخی عجیبی هم داشت؛جلسه اول یکی دو چشمه اش را مطرح کرد. بعضی هایش را نشنیده بودم و یک جور هایی داشت به من درس می داد ! 

از قضا پسرک داوطلب یکی پاسخ یکی از پرسش های اینجانب شد.شعفی در من حاصل شد چرا که به جای کلمه ی "شما بگو" می توانستم اسم طرف را بگویم.گفتم " کیانی بگو" کلاس از خنده منفجر شد! نمی فهمیدم چرا!به اطراف نگاه کردم ببینم چیزی شده؟! بنا به تجربه ی نه چندان قریب دانش آموز بودن،حتی زیپ شلوارم را هم چک کردم!نمی فهمیدم چرا دارند ریسه می روند.کیانی با فریاد خودش صدای همه را ساکت کرد : "آقا اسم ما کیان حسن زاده است ؛نه کیانی!"دوباره کلاس به خنده های خودش ادامه داد و کیان هم شاکی شده بود؛از لحنش کاملا مشخص بود. واقعا ماجرا اینقدر هم خنده دار نبود.یک معلم تازه کار در هفته دوم اسم یک نفر را اشتباه گفته. ان هم نه به طور فاحش.فقط در حد یک "ی"! در طول کلاس پشت سری هایش "کیانی ،کیانی" می گفتند.نصف حواسم پیش آنها بود....

زنگ خورد و بچه ها به کلاس برگشتند.دو نفر نیامده بودند. یکی گفت:" آقا دعوایشان شده!"درسم را شروع کردم که کیان و اسدیان وارد کلاس شدند. یکی از بچه ها داد زد "آقا تقصیر اسدیان بود،برگشت به حسن زاده گفت کیانی!"داشتم دیوانه می شدم. چرا یک تغییر نام کوچک اینقدر حساسیت زا می شود برای بچه های کلاس چهارم!؟ کیان برگشته بود طرف را زده بود .وقتی توی کلاس آمد هنوز داشت گریه می کرد.

نصف حواسم باز پیش کیان بود.پشت سری هایش هم تمام حواسشان پی موقعیتی بود که من نگاهم آن طرف باشد و یک "کیانی" را نثار کیان بکنند.و عاقبت هم کردند...توقع داشتم کیان برگردد چیزی بگوید یا مثلا چُقلی بکند به من. ولی هیچ کدام از این کار ها را نکرد. نه گذاشت و نه برداشت؛زد زیر گریه!

 قبلا هر نوع حادثه را در ذهنم پیش بینی کرده بودم؛ که اگر فلان شد در کلاس ،من هم فلان کار را بکنم. یک جور مدیریت بحران از قبل تعبیه شده! کیان با این کارش داشت به من می گفت :"جمع کن مدیریت بحرانت را آقا معلم!"

سر پشت سری هایش داد می زنم.می گویم آخر زنگ بیایند پیش من. به کیان هم می گویم.باید متوجه اش کنم که اینقدر حساسیت درست نکند برای خودش.آخر زنگ کلی ارشادشان می کنم.ناظم پشت بلندگو چیزی می گوید. یکی از همان پشت سری ها می گوید آقا درب حیاط را بستند،الان مورد انضباط می خوریم! احتمالا کیان هم مشمول مورد می شود.

کلاس که تمام می شود سعی می کنم از مدرسه فرار کنم....

  • حاج باقر

درس نامه

۱۰
بهمن

امسال شد اولین سال درس دادن رسمی! پارسال هم نصفه نیمه یهک کار هایی می کردم.ولی امسال رسما کلاس دارم و استخدام و این حرف ها!

شاید آن روزی که فارغ التحصیل شدم ،با خودم فکر می کردم که من فقط ریاضی و فیزیک درس می دهم.نشد.راستش خودم هم مشغول چیز های دیگر شدم. امسال که از مدرسه زنگ زدن با کمال میل پذیرفتم. اجتماعی چهارم دبستان. قطعا طی این دو سال خیلی تغغیر کرده ام که به جای ریاضی، اجتماعی را قبول می کنم. و البته احساس می کردم بیشتر از هر چیزی نیاز داشتم به معلم شدن. برای خیلی ها قابل باور نبود که تا دو ماه حتی نمی دانستم قرار است چقدر حقوق بگیرم! حقوق گرفتن برای تدریس خصوصی است که آن هم به لیست کار اضافه شد!

دور باد از ما اطاله ی کلام! خلاصه اش اینکه از اینجا به بعد می خواهم تجربه معلم شدنم را اینجا بنویسم.

  • حاج باقر

اعتراض دارم

۰۲
بهمن

یکی از رفقا تعریف می کرد: پشت یکی از این چراغ قرمز های اعصاب خرد کن تهران منتظر بودم. دختری که در ماشین کناری سوار بود دستش را بیرون آورد و زباله اش را پرت کرد توی خیابان.شیشه را پایین دادم و گفتم:"خانم شما توی خونه خودت هم آشغال هات رو می ریزی زمین؟" جواب داد:" من هر کاری دوست داشته باشم می کنم!" کمی از اعتراضم پشیمان بودم که دختر از توی کیفش دستمال کاغذی ای را درآورد و چند بار در هوا تکانش داد؛ جوری که توجه من را جلب کند. برگشتم نگاهش کردم. زل زد توی چشم هایم و با لبخند دستمال کاغذی را از ماشین پرت کرد بیرون!

پرسیدم:"خب تو چه کار کردی؟"

گفت:" چراغ سبز شد و راه افتادیم..."

احساس اولیه من این بود که دختر پیروزِ این ماجرا شده چرا که جواب آخر دوستم  سرشار از نامیدی بود؛ از هر اعتراضی که در عمرش کرده بود و یا می خواست بکند. بیشتر که فکر کردم دیدم اعتراض یک جنبه دیگر هم دارد؛ و آن اینکه باید حواسم باشد که طرف مقابل لزوما اعتراض پذیر نیست. اعتراض پذیر نبودن طرف مقابل  به معنی اعتراض نکردن من نیست. یعنی هرچند که می دانم اعتراض من در لحظه چیزی را عوض نمی کند ولی امید داشته باشم مرور زمان باعث می شود که طرف با خودش فکر کند که فلان کار را دیگر انجام ندهم. اعتراض در بعضی موارد وظیفه است و ما مامور به انجام وظیفه ایم نه حصول نتیجه!

  • حاج باقر