تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تراوشات» ثبت شده است

آینده ی الکی!

۰۸
خرداد

زنگ زد به من که فردا جشن فارغ التحصیلی داریم. دوربینت را بیاور و عکس بگیر. فردا می روم برای دیدنش. دروغ چرا؟ برزخ است برای من.از یک طرف خوشحالم برایش و از یک طرف ناراحت. خوشحالم که دارد وارد یک مرحله جدید می شود . و ناراحتم که دارد می رود. تمام این ناراحتی ام به یک امید هم ختم می شود که شاید بماند.شاید ارشد را هم توی این دانشگاه باشد.

دوباره فکر می کنم به آینده. مشکل دارم با آینده. آینده را من نمی سازم که مال خودم بدانمش . آینده رقم می خورد. دست من هم نیست. همه چیز دست به دست هم می دهد تا ساخته شود . مثلا اگر تصمیم می گرفت اپلای کند خیلی از چیز های زندگی ام عوض می شد. برا همین می گویم دست من نیست. اینطور هم نیست که بشود جوری زندگی کرد که به هیچ کس وابسته نبود. حداقل من یکی نمی توانم. 

اینها به کنار. هزار عامل دیگر هم هست. وقتی می بینم یک مادری توی خیابان دست بچه معلولش را گرفته و راه می رود به این فکر می کنم که این مادر چه نقشه هایی برای خودش و بچه ی به دنیا نیامده اش داشته. و بعد به لحظه ای فکر می کنم که با تمام این آرزو ها خداحافظی کرده.

هزار جور مثال دیگر هم می توانم بگویم که هر کدامشان ترسم را بیشتر می کند. آینده به جای آنکه امیدوار کننده باشد ،ترسناک است. 

من راه حلی ندارم. باید کنار آمد. توکل کرد و جلو رفت. اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده. این خیال بافی ها به چه دردی می خورد؟ حالا اسمش را بگذاریم آینده نگری! آینده نگری بیشتر از یک توهم می تواند باشد؟

پ.ن: یک سری از علمای اخلاق گفتار هایی درباب وهم دارند که بعد از امتحانات حتما سراغشان می روم. از آنها هم خواهم نوشت اگر تا آن موقع دیوانه نشده باشم :)

  • حاج باقر

لذتِ در راه بودن

۰۳
فروردين
چند وقتی است احساس می کنم گیر هدف ها افتاده ام. آینده ای که برایم مبهم است؛ همیشه و برای همه هم اینطور بوده و شاید وضعیت فعلی روزگار من این ابهام را بیشتر می کند. و البته اگر کمی هم با خودم صریح باشم، می ترسم. از آنکه که نمی دانم چه پیش می آید! 
فکر می کنم به سالی که گذشت. احساس می کنم 93 را نگذراندم. گیر کرده بودم توی آینده. و حالا امروز همان آینده ای ست که انتظارش را می کشیدم و هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاده. فقط 93 را نفهمیدم. یک سال را از دست دادم. همین!
فکر می کنم به این گیر افتادن ها توی اهدافم. اجازه می دهم حال را از بین ببرد و آخرش هیچ چیز از مسیر نمی فهمم. هدف ها هم که تمام نمی شوند؛ تولید نسل مداوم دارند پشت هم. لذت در راه بودن را از دست داده ام. مثل مسافرت های بچگی که دائم غر می زدم چرا نمی رسیم. حالا فکر می کنم مسافرت همین در راه بودن است. اصلا رسیدن مطرح نیست. احساس می کنم هدف را اشتباه تشخیص داده ام. هدف همین در راه بودن است. چه کسی به پایان هدف ها رسیده که من دومی اش باشم؟!
 
  • حاج باقر

بسم الله

۱۸
مهر

بدون بسم الله که نمی شود.اصلا ابتر می ماند.اصلا شروع نمی شود که پایان بپذیرد...
جدا از این چیز ها احساس آرامش می دهد.بسم الله یعنی من و خدا حواسمان به هم هست. به این قضیه دو جور می شود نگاه کرد: اول اینکه وقتی می گویی بسم الله یعنی خدایا حواسم به تو هست.تو هم حواست به من هست؟!! و مدل دوم اینکه خدایا حواسم هست که حواست به من هست! و این مدل دوم است که آرامش می دهد.اینکه همیشه یکی حواسش به تو باشد. یکی که دلت خوش باشد برای روز مبادا دستت را دراز کنی و بگویی "کمکم می کنی؟". برای ما هر روز، روز مباداست....

  • حاج باقر