تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلمی» ثبت شده است

تعطیلات عید بدجوری دلتنگم کرده.برا تک تک بچه های کلاس دلم تنگ شده.یک لحظه به ذهنم رسید آخر سال...... سریع حواس خودم را پرت کردم.

جلسه آخر سال چهارشنبه بود.دقیقا فردای چهارشنبه سوری. جمعه شب سال تحویل بود و از آن روز هایی بود که زور داشت آدم به مدرسه بیاید. وقتی که معلم شدم فهمیدم که این تنبلی به مدرسه نیامدن مخصوص بچه ها نیست. معلم ها هم اصلا بدشان نمی آید که کلاسشان تعطیل شود یا آلودگی هوا و برف دلیل نیامدنشان به مدرسه بشود. آن روز هم مدام توی دفتر معلمین بحث این بود که چقدر سخت بود روز آخری مدرسه آمدن و البته بعدش فهمیدیم که امین ماشین گرفته و تمام زنگ تفریح های بعدی داشتیم رستوران مورد نظر را تعیین می کردیم :)

جلسه آخر که رفتم سر کلاس هنوز برجا نداده بودم که کمالی آمد جلو. کمالی از آن بچه های دوست داشتنی است. از آنهایی که توی دلم کلی جا باز کرده فقط به خاطر بچگی های با مزه اش. از آنهایی است که می خواهد بچه مثبت باشد و شلوغ کاری نکند.ولی انگار توی وجودش یک جور شیطنت دارد که به او این اجازه را نمی دهد. جلسه های اول سال یک مقدار ذهن اقتصادی بچه ها را قلقلک دادم. سوال کرده بودم:" فرض کنید می خوایم یک فروشگاه تاسیس کنیم.به نظرتون چه چیز هایی رو رعایت کنیم تا بیشترین فروش رو داشته باشیم؟" 

کمالی دستش را بالا گرفت و گفت: آقا به نظر من بریم یه پیتزا فروشی توی یه روستا بزنیم! چند روز اول هم پیتزای مجانی بدیم. بعدش دیگه هرروز همه میان ناهار و شام پیتزا می خورن."

- "آخه مگه میشه هر روز پیتزا خورد؟تو خودت هر روز پیتزا بهت بدن حالت بد نمیشه؟"

- "آقا من عاشق پیتزا ام. هر روز هم بهم پیتزا بدن می خورم. ولی مامان بابام نمی ذارن"

شوخی نمی کرد.دنبال شیطنت کردن هم نبود. قیافه اش معلوم بود که دارد حقیقت درونش را می گوید. شاید بدون اغراق ده دقیقه از وقت کلاس را داشتم باهاش بحث می کردم. قانع نشد. گفتم بعد از کلاس وایسا. دنبال این بودم که ثابت کنم مثلا گاو داشتن در یک روستا خیلی به صرفه تر است از پیتزا فروشی باز کزدن. اینقدر در بحث کردن جدی بود که بیشتر زنگ تفریح را با من صحبت کرد. آخرش هم آن طور که باید و شاید راضی نشد.

این جدیت را یکبار دیگر هم داشت. ابتدای درس های تاریخ بود. بعد از کلاس اومد گفت :" آقا سلطان سلیمان کار های خیلی مهم تری از کوروش کرده" و شروع کرد مثال زدن. بین مثال هایش توانستم بفهمم که اسطوره ی سلطان سلیمان از یک سفر به ترکیه شروع شده و  حاصل بازدیدش از یک موزه است و حرف هایی که راهنمای موزه زده. با خودم احتمال می دهم" حریم سلطان هم نقش داشته دیگه"! خلاصه آن روز هم کلاس تاریخ ترکیه داشتیم با کمالی .

برگردم سر نقطه اول. توی کلاس که آمدم کمالی آمد جلو. گفت"آقا دندونم افتاد می تونم برم بیرون" با خودم گفتم"داره بهانه الکی جور می کنه بره بیرون".کلا هم سخت اجازه بیرون رفتن از کلاس می دهم. گفتم "یعنی چی!؟ یعنی همین الان افتاد؟"گفت :آره اقا" و مشتش را باز کرد.یک دنداد آسیاب کوچک توی دستش بود! گفت :آقا این لق شده بود. و گفت که این چندمین دندان اش است که افتاده. چند تا از بچه های ردیف جلو هم حرف کمالی را شنیدند سریع آمار های خودشان را دادند که  چند تا از دندان هایشان افتاده.

داشتم ذوق مرگ می شدم. خیلی وقت بود فانتزی های کودکی را فراموش کرده بودم. اصلا یادم رفته بود به چه چیزهایی دلم خوش بود. اینکه لحظه شماری می کردیم برای افتادن دندان های لق شده. یا مثلا با مداد روی دیوار علامت می زدیم که ببینیم چقدر رشد کرده ایم. یا مدام روی ترازو می رفتیم تا ببینیم چقدر چاق شده ایم. بعد می رفتیم و اینها را دوست هایمان می گفتیم. خیلی وقت بود که خودم را توی این هیاهوی زندگی گم کرده بودم. دندان کمالی مرا برگرداند به دلخوشی های بچه گانه. دل خوشی هایی که اگر هنوز هم باشند می توانم بی خیال همه چیز بشوم و چند لحظه کیف آنها بکنم.

  • حاج باقر

بحث کلاس قبل را در کلاس "الف" هم انجام می دهم:"بعد از انقلاب چه تغییراتی باید انجام می شد؟" خب طبیعی است که وقتی دارم این بحث را با کلاس چهارمی ها انجام می دهم توقعی هم ندارم جواب های سنگین بشنوم. اینکه مثلا می گویند :"آقا شکنجه نکنند،اقا ظلم نکنند،امام روتبعید نکنند "جواب هایی است که انتظارش را می کشم. حداقل کلاس چهارم خودم را که به یاد می آورم همه اش داشتیم می خندیدیم به مسخره بازی های معلممان و احتمالا تفکراتمان در همین حد هم بود. شاید فقط انتظار داشتم کیان حرف های قلمبه سلمبه بزند. اما صدرا پیش دستی می کرد و استارت بحثی را  زد که در خواب هم نمی توانستم ببینم. صدرا می گوید "آزادی بیان باید باشه"

می پرسم :"آزادی بیان یعنی چی؟"

می گوید :"هر کی هر چی خواست بتونه بگه. "

کیان دستش را سریع بالا میاورد :"آقا ما مخالفیم "

راستش توقع هم داشتم.  "آقا به نظر ما نمی شه هرکی هرچی دلش می خواد رو بگه،اگر کسی مخالف حکومت باشه باید جلوش رو گرفت" می گویم با هم بحث کنید. این نقش را دوست دارم،شبیه داور های بوکس. فقط باید حواست باشد کسی زیاد مشت نخورد و کسی هم خلاف قوانین عمل نکند ! 

بریام عجیب است که بحث می چرخد. شاید بی اغراق 10-12 نفر درباره آزادی بیان صحبت کردند. هر دو هم طرفدار داشتند.  خودِ من برای اولین بار آزادی بیان را 13-14 سالگی شنیدم و تحلیل کردم و شاید هم خیلی ساده از کنارش رد شدم. حالا این بچه های 10 ساله دارند اظهار نظر می کنند که آزادی بیان باید چگونه باشد. بهترین لحظه های معلمی همین لحظه هایی است که دانش آموزت شکوفا می شود؛ سر کلاس باشد یا توی برگه امتحان،فرقی نمی کند!

بچه های این دوره خیلی با ما دهه هفتادی ها فرق دارند؛خیلی !

پ.ن :استدلالم برای این حرف آخر بماند برای بعد. سخنم به درازا می کشد اگر بخواهم نظریات کیان را هم توضیح بدهم؛آن هم باشد برای بعد که یک جا حسابی تفسیرش کنم :)

  • حاج باقر

جلسه اول که از کلاس بیرون آمدم جناب معلم راهنما پیشم آمد و شروع کردیم به صحبت کردن. آمار بچه ها را به من می داد. می گفت فلانی و فلانی اذیت نکردند؟ من هم تایید و رد می کردم. بچه شر ها از همان جلسه اول هم قابل تشخیص هستند. مثلا یادم هست برای کلاس "ب" اسم کریمی را آورد. و من هم تایید کردم.هرچند کریمی نسبت به رقیب کلاس "الف" اش کمی کمتر دردسر درست می کرد ولی به هر حال  نصف حواس آدم باید برای کنترل کردن این ها باشد. کریمی خیلی باهوش نبود جوری که توی چشم بزند. جای جدیدش کنار یکی از این بچه مثبت هایی است که خیلی هم درسش خوب است؛ طاهری. توی این دو هفته حسابی طرف را از راه به در کرده، جوری که امروز انرژی ای که برای طاهری گذاشتم برای کریمی نذاشته بودم. 

بگذریم،اتفاقی که امروز افتاد ربطی به کریمی همیشگی نداشت. درسم را رسانده ام به جایی که می شود دوباره بحث کلاسی راه اندااخت. کاری که وافعا عاشقش هستم. در بخش تاریخ سخت می شود از این کار ها کرد. ولی وقتی وارد زندگی های روزمره می شویم می شود کمی مانور داد و کمی به بحث گرفتشان. بهشان یاد داده ام که می توانند نظر هم دیگر را نقد بکنند. البته این قضیه کنترل کلاس را سخت تر هم کرده. جلسه های قبل، از انقلاب برایشان گفته بودم. این جلسه سوال کردم که به نظر شما انقلاب باید چه تغییراتی را به وجود می آورد؟ درست یادم نمیاید که چه اتفاقی افتاد که کریمی برآشفته شده بود،شاید جواب بعضی از بچه ها موضوع را به یادش آورد. اجازه گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:"آقا چرا کشور ها به هم حمله می کنند. آقا چرا آمریکا هی جنگ درست می کنه؟خب چرا کشور ها به هم کمک نمی کنند؟مثلا یه کشوری که یه مشکلی داره بقیه کشورها بهش کمک کنن." چند نفر دستشان را بلند کردند و اجازه گرفتند که جوابش را بدهند و من در کمال تحیر از ظهور چهره جدید کریمی ،در حال لذت بردن بودم. پسرک داشت اتوپیای جهانی اش را ترسیم می کرد. بچه هایی که دستشان را بلند کرده بودند همان حرف های مثلا معقول روزگار ما را گفتند:" اینکه منفعت کشور ها اینطور ایجاب می کند. یا اینکه چرا باید یک کشوری به یک کشور دیگر کمک کند و انتظارر هیچ منفعتی نداشته باشد؟"  به نظر من قصه اینجاست که عقل ما صرفا معاش اندیش شده. هیچ برهان قاطعی نمی شود آورد که به بچه ها بفهمانم نه کریمی خیلی هم بی راه نمی گوید. بحث برهان قاطع هم نباشد،اینها خیلی از حرف ها را متوجه نمی شوند.من هم فکر می کنم می شود یک اتوپیا رسم کرد. نه در حد جهانی بلکه در حدد جهان فردی ! منظورم این است که خودمان هم در ارتباط هایمان کلی جنگ داریم. به دیگران کمک می کنیم ولی هزار جور انتظار هم داریم. کریمی عقل معاد اندیش اش به کار افتاده بود و هیچ جوره حرف بقیه را قبول نمی کرد. راستش من هم خیلی نمی خواستم جوابش را بدهم. خیلی مخالف حرفش هم نبودم. آخرش هم خودش اجازه گرفت که آقا به نظر من خدا به ما عقل داده که که کار درست رو انجام بدیم. حالا که همه دارن اشتباه می کنن، خدا  کلا نباید به ما عقل می داد! بدون شک این بهترین کریمیه ممکن بود. نمی خواستم بحث کش پیدا کند. گفتم:" دو جمله می گم و بحث را ببریم سر موضوع اصلی"،و منبر رو شروع کردم. دست خودم نبود تمام وجودم داشت صحبت می کرد وقتی جمله آخرم را گفتم ،سینا اجازه گرفت و گفت :"آقا ما شمردیم شما هفتاد و هشت تا جمله گفتید!"واقعا شمرده بود.... :)

  • حاج باقر

نوشته شده در 4 مهر 93:

مثل کلاس های قبلی ای که تجربه کرده ام ،سخت ترین کار ممکن حفظ کردن اسم بچه هاست.بعد از یک هفته توقع زیادی از خودم ندارم که اسم ها را درست یاد گرفته باشم. از طرفی بدم می آید از این استاد هایی که یکی دو تا اسم بلدند و بقیه را با الفاظی مثل "آقای عزیز" و اینها صدا می کنند. اسم چند تا از شر های کلاس را یاد گرفته ام و البته اسم نابغه ی کلاس که جلسه ی اول بدجور توی چشمم بود. دایره ی لغاتش خیلی بیشتر از یک بچه 10 ساله بود؛مثلا توی حرف هایش ضرب المثل به کار می برد! و البته اطلاعات تاریخی عجیبی هم داشت؛جلسه اول یکی دو چشمه اش را مطرح کرد. بعضی هایش را نشنیده بودم و یک جور هایی داشت به من درس می داد ! 

از قضا پسرک داوطلب یکی پاسخ یکی از پرسش های اینجانب شد.شعفی در من حاصل شد چرا که به جای کلمه ی "شما بگو" می توانستم اسم طرف را بگویم.گفتم " کیانی بگو" کلاس از خنده منفجر شد! نمی فهمیدم چرا!به اطراف نگاه کردم ببینم چیزی شده؟! بنا به تجربه ی نه چندان قریب دانش آموز بودن،حتی زیپ شلوارم را هم چک کردم!نمی فهمیدم چرا دارند ریسه می روند.کیانی با فریاد خودش صدای همه را ساکت کرد : "آقا اسم ما کیان حسن زاده است ؛نه کیانی!"دوباره کلاس به خنده های خودش ادامه داد و کیان هم شاکی شده بود؛از لحنش کاملا مشخص بود. واقعا ماجرا اینقدر هم خنده دار نبود.یک معلم تازه کار در هفته دوم اسم یک نفر را اشتباه گفته. ان هم نه به طور فاحش.فقط در حد یک "ی"! در طول کلاس پشت سری هایش "کیانی ،کیانی" می گفتند.نصف حواسم پیش آنها بود....

زنگ خورد و بچه ها به کلاس برگشتند.دو نفر نیامده بودند. یکی گفت:" آقا دعوایشان شده!"درسم را شروع کردم که کیان و اسدیان وارد کلاس شدند. یکی از بچه ها داد زد "آقا تقصیر اسدیان بود،برگشت به حسن زاده گفت کیانی!"داشتم دیوانه می شدم. چرا یک تغییر نام کوچک اینقدر حساسیت زا می شود برای بچه های کلاس چهارم!؟ کیان برگشته بود طرف را زده بود .وقتی توی کلاس آمد هنوز داشت گریه می کرد.

نصف حواسم باز پیش کیان بود.پشت سری هایش هم تمام حواسشان پی موقعیتی بود که من نگاهم آن طرف باشد و یک "کیانی" را نثار کیان بکنند.و عاقبت هم کردند...توقع داشتم کیان برگردد چیزی بگوید یا مثلا چُقلی بکند به من. ولی هیچ کدام از این کار ها را نکرد. نه گذاشت و نه برداشت؛زد زیر گریه!

 قبلا هر نوع حادثه را در ذهنم پیش بینی کرده بودم؛ که اگر فلان شد در کلاس ،من هم فلان کار را بکنم. یک جور مدیریت بحران از قبل تعبیه شده! کیان با این کارش داشت به من می گفت :"جمع کن مدیریت بحرانت را آقا معلم!"

سر پشت سری هایش داد می زنم.می گویم آخر زنگ بیایند پیش من. به کیان هم می گویم.باید متوجه اش کنم که اینقدر حساسیت درست نکند برای خودش.آخر زنگ کلی ارشادشان می کنم.ناظم پشت بلندگو چیزی می گوید. یکی از همان پشت سری ها می گوید آقا درب حیاط را بستند،الان مورد انضباط می خوریم! احتمالا کیان هم مشمول مورد می شود.

کلاس که تمام می شود سعی می کنم از مدرسه فرار کنم....

  • حاج باقر

درس نامه

۱۰
بهمن

امسال شد اولین سال درس دادن رسمی! پارسال هم نصفه نیمه یهک کار هایی می کردم.ولی امسال رسما کلاس دارم و استخدام و این حرف ها!

شاید آن روزی که فارغ التحصیل شدم ،با خودم فکر می کردم که من فقط ریاضی و فیزیک درس می دهم.نشد.راستش خودم هم مشغول چیز های دیگر شدم. امسال که از مدرسه زنگ زدن با کمال میل پذیرفتم. اجتماعی چهارم دبستان. قطعا طی این دو سال خیلی تغغیر کرده ام که به جای ریاضی، اجتماعی را قبول می کنم. و البته احساس می کردم بیشتر از هر چیزی نیاز داشتم به معلم شدن. برای خیلی ها قابل باور نبود که تا دو ماه حتی نمی دانستم قرار است چقدر حقوق بگیرم! حقوق گرفتن برای تدریس خصوصی است که آن هم به لیست کار اضافه شد!

دور باد از ما اطاله ی کلام! خلاصه اش اینکه از اینجا به بعد می خواهم تجربه معلم شدنم را اینجا بنویسم.

  • حاج باقر