تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصادف» ثبت شده است

1- قاعدتا الان باید 9 ساعتی می شد که دیگر در این دنیا نبودم! قاعدتا با همان تاکسی ای که تصادف کردم باید به بیمارستان منتقل می شدم. احتمالا از همان جا با خانواده ام تماس می گرفتند یا مثلا منتظر اولین تماس تلفنی می شدند تا خبر مرگم را به یک نفر بدهند. طبق همین روال باید امشب خانه مان پر از آشنا های دور و نزدیک می شد که تا این ساعت باید شام شان را خورده باشند و در حال ترک منزل باشند. و دوباره فردا صبح هم همه همین جا جمع می شوند. احتمالا دم درب خانه پر می شود از پلاکارد ها و یک حجله هم می گذارند سر کوچه؛ جوان ناکام. که لابد باید توی پرانتز بنویسند مادرش تلاش کرد ناکام نماند ولی نشد:) . با همین حساب من الان نباید در حال نوشتن این مطلب باشم تا پس از یک سال اینجا را از فضای راکد در بیاورم. ولی انگار حساب و کتاب خدا با من فرق دارد. هر جور حساب می کنم می بینم ترک موتور نشسته باشی. کلاه هم نداشته باشی؛ تصادف بکنی؛ پرت بشوی کف خیابان و بعد بلند بشوی بایستی! و فقط دست هایت کثیف شده باشد و زانوی راست شلوارت هم اندازه یک سکه سیاه شده باشد؛ بدون درد و خون ریزی. این یعنی یک جای کار با حساب و کتاب ما نمی خواند...
2- نه من و نه راننده یادمان نمانده دقیقا چطور پرت شدیم . تاکسی گرفت به راست و ما هم لبه جوی آب بودیم . تعادل موتور به هم خورد .خودش پرت شد یک طرف  و من هم افتادم جلوی تاکسی. بین ماشین و موتور و جدول و زمین نمی دانم چطور روی زمین فرود آمدم که سرم به هیچ کدام نخورد. دقیقا همین جاست که  به خودم می گویم حتی اگر ادله عقلی برای خدا نداشته باشم ادله حسی دارم! حالا می خواهد باور موجه صادق باشد یا نباشد! می خواهد برهان خرد پذیر باشد یا نباشد!می خاهد توی کتاب های فلسفی نوشته شده باشد یا نباشد! یک چیزی هست که اینطور مرا نجات دادم. من هستم اما می توانستم نباشم! همین برایم کافی است... 
3- راستش را بگویم هنوز هم توی شوک هستم. تجربه مرگ از فاصله چند سانتی متری آدم عبور می کند و جوری خودش را به من نشان می دهد که به یک پیر مرد هشتاد ساله با درد قلبی. ناخودآگاه آدم شروع می کند به فکر کردن. به اینکه امروز روز مناسبی برای مردن بود؟ به کار هایی که کرده  فکر می کند . به کار هایی که کرده ولی نباید می کرده؛ به کار هایی که میخواسته بکند ولی نکرده؛ به کار هایی که باید جبرانشان می کرده. تمام شان جلوی آدم لیست می شود؛ به سرعت. به تمام حرف هایی که توی دلش مانده و نگفته. به دوستت دارم هایی که باید می گفته و نگفته. همین لیست بلند و بالا بود که دارد دیوانه ام می کند. تمام این 9 ساعت کذایی را با همین فکر دارم می گذرانم با خودم فکر می کنم که چرا خدا باید مرا در این دنیا نگه دارد؟! به خاطر کدام کار نکرده؟ به خاطر جبران کدام کار؟
4- خدا خودش رحم کرد. برای باقی اش هم رحم کند
  • حاج باقر