تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

تعطیلات عید بدجوری دلتنگم کرده.برا تک تک بچه های کلاس دلم تنگ شده.یک لحظه به ذهنم رسید آخر سال...... سریع حواس خودم را پرت کردم.

جلسه آخر سال چهارشنبه بود.دقیقا فردای چهارشنبه سوری. جمعه شب سال تحویل بود و از آن روز هایی بود که زور داشت آدم به مدرسه بیاید. وقتی که معلم شدم فهمیدم که این تنبلی به مدرسه نیامدن مخصوص بچه ها نیست. معلم ها هم اصلا بدشان نمی آید که کلاسشان تعطیل شود یا آلودگی هوا و برف دلیل نیامدنشان به مدرسه بشود. آن روز هم مدام توی دفتر معلمین بحث این بود که چقدر سخت بود روز آخری مدرسه آمدن و البته بعدش فهمیدیم که امین ماشین گرفته و تمام زنگ تفریح های بعدی داشتیم رستوران مورد نظر را تعیین می کردیم :)

جلسه آخر که رفتم سر کلاس هنوز برجا نداده بودم که کمالی آمد جلو. کمالی از آن بچه های دوست داشتنی است. از آنهایی که توی دلم کلی جا باز کرده فقط به خاطر بچگی های با مزه اش. از آنهایی است که می خواهد بچه مثبت باشد و شلوغ کاری نکند.ولی انگار توی وجودش یک جور شیطنت دارد که به او این اجازه را نمی دهد. جلسه های اول سال یک مقدار ذهن اقتصادی بچه ها را قلقلک دادم. سوال کرده بودم:" فرض کنید می خوایم یک فروشگاه تاسیس کنیم.به نظرتون چه چیز هایی رو رعایت کنیم تا بیشترین فروش رو داشته باشیم؟" 

کمالی دستش را بالا گرفت و گفت: آقا به نظر من بریم یه پیتزا فروشی توی یه روستا بزنیم! چند روز اول هم پیتزای مجانی بدیم. بعدش دیگه هرروز همه میان ناهار و شام پیتزا می خورن."

- "آخه مگه میشه هر روز پیتزا خورد؟تو خودت هر روز پیتزا بهت بدن حالت بد نمیشه؟"

- "آقا من عاشق پیتزا ام. هر روز هم بهم پیتزا بدن می خورم. ولی مامان بابام نمی ذارن"

شوخی نمی کرد.دنبال شیطنت کردن هم نبود. قیافه اش معلوم بود که دارد حقیقت درونش را می گوید. شاید بدون اغراق ده دقیقه از وقت کلاس را داشتم باهاش بحث می کردم. قانع نشد. گفتم بعد از کلاس وایسا. دنبال این بودم که ثابت کنم مثلا گاو داشتن در یک روستا خیلی به صرفه تر است از پیتزا فروشی باز کزدن. اینقدر در بحث کردن جدی بود که بیشتر زنگ تفریح را با من صحبت کرد. آخرش هم آن طور که باید و شاید راضی نشد.

این جدیت را یکبار دیگر هم داشت. ابتدای درس های تاریخ بود. بعد از کلاس اومد گفت :" آقا سلطان سلیمان کار های خیلی مهم تری از کوروش کرده" و شروع کرد مثال زدن. بین مثال هایش توانستم بفهمم که اسطوره ی سلطان سلیمان از یک سفر به ترکیه شروع شده و  حاصل بازدیدش از یک موزه است و حرف هایی که راهنمای موزه زده. با خودم احتمال می دهم" حریم سلطان هم نقش داشته دیگه"! خلاصه آن روز هم کلاس تاریخ ترکیه داشتیم با کمالی .

برگردم سر نقطه اول. توی کلاس که آمدم کمالی آمد جلو. گفت"آقا دندونم افتاد می تونم برم بیرون" با خودم گفتم"داره بهانه الکی جور می کنه بره بیرون".کلا هم سخت اجازه بیرون رفتن از کلاس می دهم. گفتم "یعنی چی!؟ یعنی همین الان افتاد؟"گفت :آره اقا" و مشتش را باز کرد.یک دنداد آسیاب کوچک توی دستش بود! گفت :آقا این لق شده بود. و گفت که این چندمین دندان اش است که افتاده. چند تا از بچه های ردیف جلو هم حرف کمالی را شنیدند سریع آمار های خودشان را دادند که  چند تا از دندان هایشان افتاده.

داشتم ذوق مرگ می شدم. خیلی وقت بود فانتزی های کودکی را فراموش کرده بودم. اصلا یادم رفته بود به چه چیزهایی دلم خوش بود. اینکه لحظه شماری می کردیم برای افتادن دندان های لق شده. یا مثلا با مداد روی دیوار علامت می زدیم که ببینیم چقدر رشد کرده ایم. یا مدام روی ترازو می رفتیم تا ببینیم چقدر چاق شده ایم. بعد می رفتیم و اینها را دوست هایمان می گفتیم. خیلی وقت بود که خودم را توی این هیاهوی زندگی گم کرده بودم. دندان کمالی مرا برگرداند به دلخوشی های بچه گانه. دل خوشی هایی که اگر هنوز هم باشند می توانم بی خیال همه چیز بشوم و چند لحظه کیف آنها بکنم.

  • حاج باقر

لذتِ در راه بودن

۰۳
فروردين
چند وقتی است احساس می کنم گیر هدف ها افتاده ام. آینده ای که برایم مبهم است؛ همیشه و برای همه هم اینطور بوده و شاید وضعیت فعلی روزگار من این ابهام را بیشتر می کند. و البته اگر کمی هم با خودم صریح باشم، می ترسم. از آنکه که نمی دانم چه پیش می آید! 
فکر می کنم به سالی که گذشت. احساس می کنم 93 را نگذراندم. گیر کرده بودم توی آینده. و حالا امروز همان آینده ای ست که انتظارش را می کشیدم و هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاده. فقط 93 را نفهمیدم. یک سال را از دست دادم. همین!
فکر می کنم به این گیر افتادن ها توی اهدافم. اجازه می دهم حال را از بین ببرد و آخرش هیچ چیز از مسیر نمی فهمم. هدف ها هم که تمام نمی شوند؛ تولید نسل مداوم دارند پشت هم. لذت در راه بودن را از دست داده ام. مثل مسافرت های بچگی که دائم غر می زدم چرا نمی رسیم. حالا فکر می کنم مسافرت همین در راه بودن است. اصلا رسیدن مطرح نیست. احساس می کنم هدف را اشتباه تشخیص داده ام. هدف همین در راه بودن است. چه کسی به پایان هدف ها رسیده که من دومی اش باشم؟!
 
  • حاج باقر