تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «تراوشات» ثبت شده است

1- اولین ایده را "ح" دستم داد. می گفت بچه که بوده فکر می کرده که همه دارند نقش بازی می کنند. از مادر و پدر گرفته تا دوست و آشنا. فکر کردن به آن هم خنده دار است؛ اینکه همه دارند نقش بازی می کنند.خودش هم وقتی می گفت می خندید. اما همین ایده خنده دار از یک جایی به بعد تاثیر گذار ترین معنا بخشی را برای من داشت. اگر یک جایی به بعد احساس کردم که زندگی میتواند دقیقا همان چیزی باشد که او در کودکی فهمیده بود. یک فیلم،یا یک داستان. داستانی که من توی آن رها شده ام . اتفاق ها جلو می رود و این من هستم که باید انتخاب کنم. این من هستم که نقش اصلی داستان هستم. به قول ما مهندس ها زندگی می شودمجموعه قید های مسئله و ما می شویم متغییر های تصمیم مسئله! می شود فکر کرد که داستان نویسنده دارد. دارد شخصیتش را دنبال می کند. نگاهش می کند. یک جاهایی هوایش را دارد. یک جاهایی گرفتارش می کند،مشکل برایش می سازد. بعد رهایش می کند که تصمیم بگیرد. (اصرار دارم که بگویم که تصمیم را خودم می گیرم؛ چون آن را ادراک می کنم. اما آنچه در بیرون من می گذرد،. از این همه تصمیم من هیچ نصیبی ندارم.) اتفاقا پیشینه مذهبی ام می گوید که نویسنده قضاوت هم می کند.
2- امروز بعد از مدت ها دوری از میادین دوباره رفتم کوه. آن بالا یک فایل از آرش نراقی توی گوشی ام پیدا کردم. " دین،هنر،معنای زندگی". از همان جاهایی است که نویسنده یه چیز را سر راهت قرار می دهد. بحث نراقی دقیقا به دغدغه ام مربوط بود. مربوط که چه عرض کنم،خودش بود با کمی تفصیل بیشتر. می گفت (با این مضمون) فرض کنید که زندگی الآن شما را کتاب کنند و بگذارند در کتاب فروشی ها. چقدر فروش می کند؟ خودتان چه حسی نسبت به آن دارید؟ به نظرتان کتاب ارزشمندی هست؟ 

"ما در عالم واقع بیشتر ما در زندگی شخصی‌مان خود را به امواج حادثه می‌سپاریم، و بیش از آنکه خلّاق و انتخابگر باشیم، از انتخابهایی که دیگران پیشتر برای ما کرده‌اند پیروی می‌کنیم. داستان زندگی ما محصول آفرینش خلّاقانه ما نیست. داستانی است که تاحدّ زیادی دیگران برای ما نوشته‌اند، و ما ناغافل آن را زیست می‌کنیم. غالب ما در زیر آوار روزمرگی زندگی هرروزینه گم می‌شویم. و این انفعال ما را به وضعیت بی‌معنایی می‌کشاند. در روزگار مدرن «معنا» مستلزم فعالیت است. فرد باید انتخاب کند و بیافریند تا معنا متولد شود. معنای اصیل در صورتی به زندگی ما درمی آید که ما خود بکوشیم داستان یا روایت شخصی زندگی مان را بسراییم."

به نظرم یکی از زاییده های اصلی این نگاه، وظیفه گرایی است. می توان در هر صحنه وظیفه را تشخیص داد و آن را انجام داد. می توان نا امید نشد. می شود از دیگران توقع بی مورد نداشت. و می توان داستان را به گونه ای رقم زد که قهرمان داستان باشیم.

"در غالب موارد دفتر زندگی ما ورق پاره‌هایی پراکنده است که صدر و ذیل آن هیچ ربط روشن و استواری با هم ندارد. خواننده این کتاب بسرعت ملول و سردرگم می شود. متن بی معناست. اما از آن سو، کسانی هم هستند که فصل فصل کتاب زندگی شان را با دقت، ظرافت، و خلاقیت می آفرینند، و نه فقط در هر فصل وقایع آن بخش را به نیکی روایت می کنند، که بالاتر از آن، فصول جداگانه کتاب هریک در جای خود در خدمت به هدف واحدی است که به آن فصول متفرق وحدت می بخشد، و معنای کلّ اثر را تمام می کند. زندگی معنادار از جنس دوّم است."

فکر می کنم بعد از مدت ها دارم به یک راهبرد کلی نزدیک می شوم. شاید آن قضیه فیلم را نشود به صورت واقعی پرداخت کرد اما خروجی علی و مفیدی به دست می دهد. 
پ.ن :

1- در تمام متن وجود یک علت غایی برای زندگی پیش فرض در نظر گرفته شده. باور های دینی  از موثرترین راه های رسیدن به هدف زندگی است که من آن را به عنوان پیش فرض گرفتم.


  • حاج باقر

محرم تمام می شود. مثل تمام محرم هایی که گذشت. امسال بار ها فکر می کردم که حسینِ من کیست؟ حسینِ من برای چه قیام کرد؟ برای چه شهید شد؟ حالا که همه چیز تمام شده، قرار است چه چیزی از حسین برای من باقی بماند؟ با هرکسی حرف می زنم تفاوت هایی با من دارد. هرکسی در ذهن خودش ،طبق شنیده ها و خوانده هایش، یک حسین ساخته. نمی دانم چند حسین را در بین مردم می توان یافت. حسینی که برای شفا گرفتن است. حسینی که برای گریه کردن است. حسینی که برای اعتراض کردن است. حسینی که اصلاح طلب است. حسینی که اصول گراست. حسینی که مذاکره کننده است. حسینی که با دشمن دست نمی دهد. حسینی که عدالت خواه است. حسینی که صلح طلب است. حسینی که جنگجو است. یا حتی حسینی که برای نذری گرفتن است......

شروع می کنم به کتاب خواندن.انگار مشکل فقط برای روزگار ما نیست. 1400 سال است علما هر کدام یک حسین را فهم کرده اند و هر کدام یک هدف را برایش متصور شده اند. ولی مشکل در روزگار ما چیز دیگری است. ما در میانه میدان جنگ قدرت ها هستیم. جنگی که هر طرف دارد می کوشد تا حسین خودش را به جامعه معرفی کند؛ یا بهتر بگویم حسین راب رای خودش بکند. نمی دانم کدام حسین را باید بپذیرم،حسینِ حوزه و روضه یا حسینِ روشنفکران، حسینِ چپ یا حسینِ راست.نمی دانم فقط من هستم که در این دو راهی ها مانده ام یا هستند کسنی که مثل من گیج شده اند. حس می کنم خیلی هم نباید تعدادمان زیاد باشد. با رسانه ای مواجه هستیم که فقط یک حسین را معرفی می کند. به لیست سخنرانان تلویزیون نگاه می کنم؛به موضوعات سخنرانی هایشان. فضای کلی سخنرانی ها حُب اهل بیت است،بیان فضایل امام است، بحث ولایت است. موضوعاتی که بیشتر برای گریه کردن است تا فکر کردن و نمی دانم سوال هایی که برای من مطرح شد، برای کسی که فقط به تلویزیون دسترسی دارد هم مطرح می شود؟

به جامعه نگاه می کنم. سعی دارم بعد از این حجم انبوه از از هیئت ها و سخنرانی ها و این سینه زنی ها و دسته ها، تغییری در جامعه ببینم. ده روز همه جا سیاه پوش می شود. مردم نذری می دهند. آمار می گوید جرم کمتر می شود. به اصطلاح خودمان شور حسینی همه جا را می گیرد.اما بعد از آن ده روز انگار همه چیز تمام می شود. باور نمی کنم حسین قیام کرده باشد برای اینکه الگویی ده روزه باشد! احساس می کنم حسینی که به جامعه معرفی می شود با حسین حقیقی فاصله دارد! حسینِ حقیقی باید درمانگر جامعه باشد. حسینِ حقیقی باید راهنمای من در این سردرگمی ها باشد؛ باید هویت بدهد؛ باید اندیشه بسازد. درست همان کاری که در بحبوحه انقلاب انجام داد. این حسین بود که هویت داد،حسین بود که جوانان را از سردرگمی نجات داد و راهنمایی کرد و در آخر فهماند که باید خودشان . جامعه شان را عوض کنند. حسین درسی بود برای یک جامعه؛ از خمینی روحانی و شریعتی روشنفکر گرفته تا گلسرخی مارکسیست. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...

نگاه می کنم؛ جستجو می کنم؛ ولی نمی یابم. از این حسین در جامعه من خبری نیست. نمی دانم آن حسینی که جامعه شفا می داد چه شد؟ نمی دانم چرا بعد از انقلابِ حسینی، حسینِ انقلابی را پای منبر ها و روضه ها سربریدند......

  • حاج باقر

فکرکنم از اوایل تابستان بود.یک حسی درونم پیدا شده بود که می گفت باید بلند شوم بروم کوه.آن هم شب! راستش صبح کوه رفتن را هم دوست دارم ولی مشکلش این است که برای بقیه روزم نمی توانم برنامه ریزی درست و درمانی بکنم.باید برگردم و بخوابم و بعدش هم یک خستگی همراهم هست تا آخر شب. البته بگذریم که صبح بیدار شدنش هم خودش پروژه ای دارد:)
آن حس اصرار دارد که یک شب بلند شوم و بروم کوه.اولین باری که امتحانش می کنم با حسم کنار میایم که عصر بروم و شب نشده بر گردم. (حقیقتا خانواده هم اینطوری راضی ترند)توقع داشتم با یک مسیر خلوت روبرو شوم ؛وآن بالا هم آدم پر نزند. به ایستگاه اول که میرسم کاملا چیزی را مشاهده می کنم که خلاف انتظارم بود. آنجا پر بود از پیرمرد ها و پیرزن هایی که تا آنجا بالا آمده بودند و زیر انداز انداخته بودند و دور هم می گفتند و می خندیدند. آن طرف تر چند نفر نرمش می کردند. پیرمردی میل های ده کیلویی آورده بود و آن بالا داشت میل میزد. شور و نشاطی که این بالا بود آن پایین اصلا وجود نداشت!
دفعه بعد دیر تر راه میافتم. نمازم را بام می خوانم و شروع می کنم به بالا رفتن. حقیقتا یک مقدار از طرف خانواده ترسانده شده ام که آن بالا و خلوتی شب ،هزار جور فکر به سر آدم می زند. قبل از راه افتادن "ی" را توی نمازخانه می بینم. با خانمش آمده بام. بدون شک یکی از بهترین زوج هایی هستند که می شناسم. "ی" خودش از بچه های گروه کوه دانشگاه بود. کمی می پرسم که تجربه ای درباره شب کوه رفتن دارد یا نه!؟ خیلی تعریف می کند از کوهنوردی شبانه. می گوید جای من را هم خالی کن. و وصیت می کند که از شغال ها هم نترس ،آنها بیشتر از تو می ترسند! راست می گفت. همان اول راه شغالی از فاصله 20 متری من را می بیند و فرار می کند.
باز هم مسیر آن چنان خلوت نیست.آن بالا هم که می رسم باز هم همان پیرمرد ها و پیرزن ها نشسته اند با همان انرژی شان؛ جوری که می شود با دیدنشان برای چند روز انرژی ذخیره کرد. کمی بالا تر می روم. از بعد از ایستگاه چشمه دیگر چراغ ندارد. البته احتیاجی به نور هم نیست. اگر مهتاب باشد همه چیز معلوم است. اگر نباشد هم تهران به اندازه کافی نورانی هست که همه چیز را بشود دید. از یک جایی به بعد واقعا آدم کم می شود. هر چهار-پنج دقیقه شاید یک نفر را بشود دید. می نشینم روی یکی از نیکمت های بین راه و به تهران خیره می شوم. خسته نشده ام.احساس می کنم کمی ترسیده ام. بر می گردم به کوه نگاه می کنم.تا به حال عظمتش اینگونه مرا نگرفته بود. فقط صدای چند جیر جیرک می آید و من تنها هستم. به اطرافم نگاه می کنم. احساس تنهایی می کنم.احساسی که برایم تازگی دارد. خیلی از اوقات فکر می کردم تنها هستم اما اینبار احساسم کاملا متفاوت است. اینکه درب اتاق را ببندم و بگویم تنها هستم یا مثلا لحظه ای از خانواده جدا شوم و لب ساحل با خودم تنها باشم یا توی ماشین تنها رانندگی کنم یا هزار تجربه دیگری که کرده بودم با این یک بار متفاوت بود. شاید در تجربه های پیشین همیشه یک غیر خودی را در حریم خودم احساس می کردم. پشت درب اتاقم پر بود از آدم. لب ساحل پر بود از آدم. تنهایی هایم پر بود از آدم اما این بار من با هرگونه انسانی حداقل چند دقیقه ای فاصله داشتم.حتی موبایل هم آنتن نمی داد. من بودم و خدا! درک خدا این بالا خیلی راحت تر بود تا در میان هیاهوی انسان ها. 

دروغ چرا ؛این تنهایی برای من ترسناک بود! دقیقا مثل همان اتاق تاریک زمان بچگی و ترس وجود یک موجود ناشناخته. ترسی از جنس بی پناهی. این بالا هر اتفاقی ممکن است برایم بیافتد و هیچ دفاعی هم ندارم. با خودم فکر می کنم؛همه گزینه ها حذف می شوند و من خود به خود یک نفر را دارم که حرف بزنم، تکیه کنم، امید داشته باشم و....  

فکر می کنم به تجربه ای که مدت هاست از خودمان دریغ کرده ایم؛تجربه تنهایی.حال آنکه ما به امید تجربه آن مدت ها در اتاقی حبس می شویم و خودمان را فریب می دهیم که تنها هستیم و اوج انقطاعمان از اطراف هدفونی است که توی گوشمان می گذاریم. با اینکه تجربه نکرده ام اما شاید یک حبس واقعی کمی به تنهایی نزدیک باشد. نمی خواهم بگویم در دوران ما تنها شدن ممکن نیست؛ احساس می کنم امکانش کم شده. به زندگی اجدادمان فکر می کنم. به زندگی پیامبران. به تنهایی چهل شبانه روزه محمد و موسی در حرا و طور. به زندگی چوپان هایی که از صبح تا شب خودشان هستند و صحرا؛ چوپان هایی که پیامبر شدند. تنهایی برای انسان ماحصل دارد. تنهایی با خودش یک تکیه گاه می آورد. تنهایی توکل را درست می کند. تنهایی ایمان را می آفریند. چیزی که مدت هاست از دست داده ایم!

پ.ن: در اوج بی پناهی احساس می کنم که می توانم به یک نفر دلخوش کنم. فکرم مدام می گوید که می توانم برگردم و از هیچ چیزی نترسم. لازم هم نیست به یک موجود نادیدنی دل خوش باشم. می گوید احتیاط شرط عقل است. در این اوقات فکر آدم فیلسوف ترین موجود دنیاست. هزار جور استدلال می کند تا آخر سر قانعم کند. من قانع می شوم. و این یعنی هنوز ایمانی در کار نیست و یا ایها الذین امَنوا امِنوا.....


  • حاج باقر
قریب به یک ماه از اعلام توافق هسته ای گذشته.فارغ از اینکه مذاکرات نتیجه مثبت داشته یا منفی،ملی شدن صنعت نفت بوده یا  ترکمنچای، برای من چند نکته آموزنده داشت. نکته ای ظریف بر خلاف فرهنگ جامعه ما آن را به خوبی بلد بود.
گزارش هایی که از فضای مذاکرات می رسید نشان می داد فضا متناسب با خنده های ظریف نیست. گزارش هایی از فریاد ها و اختلاف ها. چه اتفاقی باید می بیافتد که یک نفر در عین اینکه با طرف مقابل مخالف است حاضر باشد گفتگو کند؟! حتی در برخی از مواقع از کوره هم در بروند و بر سر هم فریاد بکشند ولی باز هم با هم جلسه بگذارند و بگذارند تا لاجرم به نتیجه برسند.
برای خیلی از ما ساده نیست تا حرف مخالفمان را بشنویم. ترجیح می دهیم اعصابمان را خرد نکنیم. مثال بارزش هم همین خرده مسائل سیاسیِ موجود. ترجیح می دهیم مخالف را زیر بار تحقیر و توهین له کنیم و اگر کار بالا گرفت هم گزینه خروج از گفت و گو راحت ترین کارمان است. یا خیلی از سیاستمداران ما چون در یک اصل مهم با آمریکا اختلاف دارند حاضر نمی شوند بر سر خرده مسائل موجود با آمریکا مذاکره داشته باشند،اسمش را مقاومت می گذارند و تنها ارتباط کلامی شان با ایالات متحده همان مرگ بر آمریکاییست که می گویند! به نظرم این هم نوعی فرار رو به عقب است!
حالا ظریف می نشیند با گروهی صحبت می کند که کاملا حرفشان با ما متفاوت است. دیدگاه هایشان نسبت به ما با هم متفاوت است. هر کدامشان برای خودشان منافعی دارند که باید تامین کنند. به نظرم مهم ترین چیزی که می تواند عامل ماندن پای میز مذاکره باشد "پذیرش" است. اینکه بپذیری طرف آمریکایی بخواهی یا نخواهی،خوب یا بد،این دید را نسبت به تو دارد که تو جنگ طلبی؛می خواهی بمب بسازی و اسرائیل را نابود کنی.می خواهی تهدید باشی برای خودشان و هزار و یک حرف دیگر. اگر این را بپذیریم یک درب جدید به روی ما باز می شود. آن هم اینکه حالا با این شرایط چه کار می خواهیم بکنیم.
فرق ما این است که می خواهیم طرف مقابلمان را بیاوریم در موضع خودمان. تاریخ معاصرمان را هم نگاه کنید پر است از این دست برخورد ها که طرف مقابل را مثل خودمان بکنیم. حاضر می شویم ساعت ها برایشان تاریخ اسلام و ایران بگوییم تا شاید بفهمند که اشتباه می کنند و بعد گام مشترک را برداریم. کار ظریفِ آقای ظریف این بود که قدم برداشت تا در قدم بعدی به طرف مقابل بفهماند که داشت اشتباه می کرد. حاضر شد امتیاز بدهد تا فاصله ها کم شود. تا آنها برای خودشان راه حل اعتماد سازی ارائه بدهند. و در قدم بعدی اعتماد حاصل شود.
به زندگی خودمان هم که نگاه می کنم پر است از این چیز ها! افرادی که حاضر نیستیم با آنها صحبت کنیم. حرف هایی که حاضر نیستیم لحظه ای خلافشان را بشنویم. عقایدی که حاضر نیستیم یک لحظه بپذیریم. و آدم هایی که می گوییم اینها با فرق دارند چون چشممان را به بزرگترین اشتراکمان ،آدم بودن، بسته ایم. آدم ها و تفاوت هایشان را که بپذیریم ، راه بخشیدن و گذشت کردن راحت تر می شود.
کاش درس بگیریم از اندک خوبی های سیاست!
  • حاج باقر
شایعه از اواسط تیر ماه شروع شد. شاید اولین باری بود که سرعت چرخیدن یک شایعه را به عینه می دیدم. من ظهر شنیدم.عصر در یکی از گروه های تلگرامم دیدم و فردایش هم چند نفر حضوری مطرح کردند !شایعه شده بود که کنکور ارشد از بهمن ماه به اردیبهشت خواهد افتاد. آن موقع در دلم دعا می کردم که خدایا عوض نشود. هزار جور برنامه برای خودم ریخته بودم. تازه داشتم با آینده کنار می آمدم. شایعه هفته به هفته قوی تر می شود. موسسات آموزشی هم در وبسایت هایشان نوشتند که فلان چیز شایعه شده و احتمال تغییر تاریخ بالاست.نکته جالب اینجا بود که همه متفق القول می گفتند که شایعه است!
عوض می شود!بالاخره اعلام رسمی می کنندکه تاریخ کنکور ارشد عوض شده. من از بقیه دنیا خبر ندارم؛ ولی گمان می کنم ما در نقطه ای زندگی می کنیم که بیش از حد زندگیمان در دست دیگران است. بیش از حد ترسیم آینده مان دست خودمان نیست! با یک قانون جدید همه چیز عوض می شود. دفعه قبل که یک شایعه را جدی گرفتم، دو سال زندگی ام عوض شد.شایعه افزایش سن کفالت سربازی که راه افتاد، من هم افتادم دنبال کفالت.کارت معافیتم که آمد به یک ماه هم نکشید که قانون عوض شد...
تمام مطالب پست قبل را هم بگذارید کنار این حرف ها. یک عامل سخت و غیر قابل پیش بینی به این ماجرا اضافه شد. نمی دانم شاید فهم من از آینده نگری غلط بوده؟!شاید برای همین است که پیش بینی یک مهارت جدی در اقتصاد است؟اصلا شاید برای همین بوده که کف بینی و پیش گویی از قدیم الایام رایج بوده؟! حتی آن موقع که دولتی در کار نبوده تا برای انسان ها تصمیم بگیرد ،انسان از سر کنجکاوی ،آینده خودش را از رمال و کف بین جویا می شود! نمی دانم شاید هم به این نتیجه می رسد که در آینده هیچ نقشی ندارد و حداقل ترجیح می دهد که در آینده اش غافلگیر نشود.
نمی دانم! من ترجیح می دهم غافلگیر بشوم.اصلا بدم نمی آید که با خودم قرار بگذارم که از این غافلگیر شدن ها لذت ببرم. حتی از حرص خوردن های بعدش. از غر زدن ها و غر شنیدن ها بعدش. وقتی قرار نیست که همه چیز دست خودمان باشد، حداقل لذت بردنمان دست خودمان باشد.
پ.ن1:  برای این جور وقت ها آدم باید یک نفر را داشته باشد که برود غر بزند. شفافِ شفاف! نه به اسم مشورت کردن یا تجدید دیدار! خود من که از همان اول برای طرف مقابل شفاف می کنم که فلانی "غر دارم" ، پایه ای؟! آدم باید یک نفر را داشته باشد که در اینجور مواقع بگوید پایه ام!
پ.ن2: دلیل کم کاری .....بهانه کم کاری در اینجا کنکور بود.دلیل نداشت!
  • حاج باقر

آینده ی الکی!

۰۸
خرداد

زنگ زد به من که فردا جشن فارغ التحصیلی داریم. دوربینت را بیاور و عکس بگیر. فردا می روم برای دیدنش. دروغ چرا؟ برزخ است برای من.از یک طرف خوشحالم برایش و از یک طرف ناراحت. خوشحالم که دارد وارد یک مرحله جدید می شود . و ناراحتم که دارد می رود. تمام این ناراحتی ام به یک امید هم ختم می شود که شاید بماند.شاید ارشد را هم توی این دانشگاه باشد.

دوباره فکر می کنم به آینده. مشکل دارم با آینده. آینده را من نمی سازم که مال خودم بدانمش . آینده رقم می خورد. دست من هم نیست. همه چیز دست به دست هم می دهد تا ساخته شود . مثلا اگر تصمیم می گرفت اپلای کند خیلی از چیز های زندگی ام عوض می شد. برا همین می گویم دست من نیست. اینطور هم نیست که بشود جوری زندگی کرد که به هیچ کس وابسته نبود. حداقل من یکی نمی توانم. 

اینها به کنار. هزار عامل دیگر هم هست. وقتی می بینم یک مادری توی خیابان دست بچه معلولش را گرفته و راه می رود به این فکر می کنم که این مادر چه نقشه هایی برای خودش و بچه ی به دنیا نیامده اش داشته. و بعد به لحظه ای فکر می کنم که با تمام این آرزو ها خداحافظی کرده.

هزار جور مثال دیگر هم می توانم بگویم که هر کدامشان ترسم را بیشتر می کند. آینده به جای آنکه امیدوار کننده باشد ،ترسناک است. 

من راه حلی ندارم. باید کنار آمد. توکل کرد و جلو رفت. اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده. این خیال بافی ها به چه دردی می خورد؟ حالا اسمش را بگذاریم آینده نگری! آینده نگری بیشتر از یک توهم می تواند باشد؟

پ.ن: یک سری از علمای اخلاق گفتار هایی درباب وهم دارند که بعد از امتحانات حتما سراغشان می روم. از آنها هم خواهم نوشت اگر تا آن موقع دیوانه نشده باشم :)

  • حاج باقر

لذتِ در راه بودن

۰۳
فروردين
چند وقتی است احساس می کنم گیر هدف ها افتاده ام. آینده ای که برایم مبهم است؛ همیشه و برای همه هم اینطور بوده و شاید وضعیت فعلی روزگار من این ابهام را بیشتر می کند. و البته اگر کمی هم با خودم صریح باشم، می ترسم. از آنکه که نمی دانم چه پیش می آید! 
فکر می کنم به سالی که گذشت. احساس می کنم 93 را نگذراندم. گیر کرده بودم توی آینده. و حالا امروز همان آینده ای ست که انتظارش را می کشیدم و هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاده. فقط 93 را نفهمیدم. یک سال را از دست دادم. همین!
فکر می کنم به این گیر افتادن ها توی اهدافم. اجازه می دهم حال را از بین ببرد و آخرش هیچ چیز از مسیر نمی فهمم. هدف ها هم که تمام نمی شوند؛ تولید نسل مداوم دارند پشت هم. لذت در راه بودن را از دست داده ام. مثل مسافرت های بچگی که دائم غر می زدم چرا نمی رسیم. حالا فکر می کنم مسافرت همین در راه بودن است. اصلا رسیدن مطرح نیست. احساس می کنم هدف را اشتباه تشخیص داده ام. هدف همین در راه بودن است. چه کسی به پایان هدف ها رسیده که من دومی اش باشم؟!
 
  • حاج باقر

اعتراض دارم

۰۲
بهمن

یکی از رفقا تعریف می کرد: پشت یکی از این چراغ قرمز های اعصاب خرد کن تهران منتظر بودم. دختری که در ماشین کناری سوار بود دستش را بیرون آورد و زباله اش را پرت کرد توی خیابان.شیشه را پایین دادم و گفتم:"خانم شما توی خونه خودت هم آشغال هات رو می ریزی زمین؟" جواب داد:" من هر کاری دوست داشته باشم می کنم!" کمی از اعتراضم پشیمان بودم که دختر از توی کیفش دستمال کاغذی ای را درآورد و چند بار در هوا تکانش داد؛ جوری که توجه من را جلب کند. برگشتم نگاهش کردم. زل زد توی چشم هایم و با لبخند دستمال کاغذی را از ماشین پرت کرد بیرون!

پرسیدم:"خب تو چه کار کردی؟"

گفت:" چراغ سبز شد و راه افتادیم..."

احساس اولیه من این بود که دختر پیروزِ این ماجرا شده چرا که جواب آخر دوستم  سرشار از نامیدی بود؛ از هر اعتراضی که در عمرش کرده بود و یا می خواست بکند. بیشتر که فکر کردم دیدم اعتراض یک جنبه دیگر هم دارد؛ و آن اینکه باید حواسم باشد که طرف مقابل لزوما اعتراض پذیر نیست. اعتراض پذیر نبودن طرف مقابل  به معنی اعتراض نکردن من نیست. یعنی هرچند که می دانم اعتراض من در لحظه چیزی را عوض نمی کند ولی امید داشته باشم مرور زمان باعث می شود که طرف با خودش فکر کند که فلان کار را دیگر انجام ندهم. اعتراض در بعضی موارد وظیفه است و ما مامور به انجام وظیفه ایم نه حصول نتیجه!

  • حاج باقر

بسم الله

۱۸
مهر

بدون بسم الله که نمی شود.اصلا ابتر می ماند.اصلا شروع نمی شود که پایان بپذیرد...
جدا از این چیز ها احساس آرامش می دهد.بسم الله یعنی من و خدا حواسمان به هم هست. به این قضیه دو جور می شود نگاه کرد: اول اینکه وقتی می گویی بسم الله یعنی خدایا حواسم به تو هست.تو هم حواست به من هست؟!! و مدل دوم اینکه خدایا حواسم هست که حواست به من هست! و این مدل دوم است که آرامش می دهد.اینکه همیشه یکی حواسش به تو باشد. یکی که دلت خوش باشد برای روز مبادا دستت را دراز کنی و بگویی "کمکم می کنی؟". برای ما هر روز، روز مباداست....

  • حاج باقر