تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمود امجد» ثبت شده است

دروغ چرا!؟ تا سالهای قبل اذیت می شدم. احساس می کردم فضای محرم باید جور دیگری باشد . فکر می کردم که نباید به این دسته جات اجازه فعالیت داد. برایم یک حرکت بدون سندیت بودند که توسط عده ای جوان تشکیل می شدند تا اسم پایگاه امام حسین هر کاری برایشان مجاز باشد. از زنان دنباله روی دسته تا زنجیر زن های آرایش شده برایم عذاب آور بود. مجالسی که از نام حسین فقط "سِین" باقی می گذاشتند زجرم می داد. حتی به حدی از تنفر هم رسیده بودم "که اینها حالیشان نمی شود که دارند با دین چه کار می کنند". صدای طبل تا نصف شب ادامه داشت و من به این فکر می کردم که این کار چند نفر را دین ستیز می کند....

دروغ چرا؟! امسال  اینها برایم زجرآور نیست. تقصیر استاد بود که گفت "دستگاه امام حسین صاحب دارد،مبادا دخالت بی جا بکنیم". نمی دانم چقدر اهمیت دارد که تاریخچه عَلَم های عزاداری از کجا درست شده اند! جور دیگری به قضیه نگاه می کنم. اصلا عده ای آمده اند حول یک چیز بدون سندیت جمع شده اند ولی به اسم حسین. هر کاری هم آنجا می کنند. همان دختر ها و پسر ها که شاید سالی یکبار هم به مراسم مذهبی نروند به بهانه دیگری دور پرچم مولا جمع شده اند. شاید میان حرف هایشان یک  یا حسین هم بگویند. شاید میان روضه ها یکبار دلشان بلرزد و گریه هم بکنند. من چه می دانم؟! شاید مولا دست اینها را گرفت و نجاتشان داد. شاید میان همان "سِین سِین " ها حاجت یک نفر را داد. مگر تا به حال کم از این چیز ها دیده ایم. محرم صاحبش یک نفر دیگر است. خودش می داند شاید همان صدای طبل های نصف شب یک نفر را  از غفلت "بیدار" کند. شاید این آدم های بدِ پشتِ عینکِ من، سوار کشتی نجات حسین بشوند و منِ پر ادعا توی دریا غرق بشوم.

پی نوشت: دغدغه های به جای خود باقی هستند و همچنان در پی راه حل.فقط نوع نگاه عوض شد ولی شاید راه حل هم عوض شود(الله اعلم)

دل نوشت: دروغ چرا؟! اذیت می شوم در میان این خیل روایات نا معتبر. در میان این همه داستان سرایی ها.از یک جایی به بعد شک می آید سراغم. که نکند فلان چیز هم راست نباشد. وسط روضه تمام فکرم می شود این چیز ها. وسط سخنرانی برای خودم سنجش حدیث می گذارم. انگار یکجور مریضی یه جانم افتاده. یک جور مریضیِ دین دارانه! نمی دانم راضی باشم یا نه؟! گاهی اوقات دلم می خواست که هیچ وقت خیلی از این چیز ها را نمی فهمیدم و مثل یک آدم معمولی می آمدم پای همین روضه ها و زار زار گریه می کردم. از طرف دیگر می دانم که باید خدا را شکر کنم که از جهل بیرون آمدم. گزینه هایم کم شده. هر جایی سخنرانی نمی روم. هر روضه ای  به دلم نمی چسبد ولی آخر ماجرا خدا را شاکرم که هنوز پای سفره ام...

 

  • حاج باقر

1- آدم است دیگر؛ گاهی از دست کسی ناراحت می شود. به دل می گیرد چیزی را، و گاهی با خودش می گوید" نمی بخشمش". برای من که زیاد پیش آمده.حقم را خورده اند و این جمله را گفته ام. مثلا بعضی از استاد هایی که واقعا شک دارم به روز قیامت معتقد باشند! 

2- عجیب تاثیری رو من گذاشت این مرد. همان 10-15 روزی که پای منبرش بودم با من این کار را کرد . و حالا جوری دلتنگم برای مجالسش که حد و حساب ندارد. هنوز صدایش توی گوشم می پیچد. می گفت:"اگر می خواهی خدا تو را ببخشد،دیگران را ببخش. چجوری به خدا می گی خدایا من رو ببخش، اونوقت خودت نمی بخشی؟!" یادم هست که چند روزی مرا درگیر خودش کرده بود همین دو-سه جمله. لیست آدم هایی که حسابمان را به آن دنیا موکول کرده بودم ،از جلوی چشمم رد می شد. بلک لیست آخرتی ام بود!

3- جمله ساده است. قشنگ هم هست و شاید به درد اس ام اس دادن هم بخورد. ولی فقط یک قدم که برداری به سمتش عمق فاجعه را می فهمی. عقلی که تا حالا خاموش بوده و ساکت،فعال می شود و ناطق. فیلسوفی می شود که روابط منطقی را مسلط است و جوری استدلال می کند که متقاعدت می کند "حالا وقتش نیست،یه کم بیشتر فکر کن"، یا اینکه" از فلانی که دیگر نمی شود گذشت"، "بابا اون یکی که دیگه حقم رو خورده"،"اصن حقه منه.مگه خدا نگفته حق الناس.خودش اختیار داده دیگه. نمی خوام ببخشم." اصن تمام ماجرا همین یک نقطه است. درست مثل یک بمب ساعتی. یکی به تو گفته سیم قرمز را ببری بمب خنثی می شود. حالا تو مانده با یک بمب. وقت را تلف کنی چیزی عوض نمی شود. آخرش منفجر می شود. یک امید داری و آن هم همان سیم قرمز است. باید برید و خلاص شد. یک لحظه است قیچی کردن. بعدش سبک می شوی. یا مرده ای یا نجات پیدا کرده ای!

  • حاج باقر

دنیا

۱۲
آبان

پیرمرد پشت بلند گو داد می زد:"آخه این دنیا چی داره که مثل سگ سرش دعوا می کنیم ؟! باز هم صد رحمت به سگ که حداقل وفا داره!"

این همون دنیایی که علی(ع) نیم نگاهی هم بهش نداشت. آن قدر که حتی حکومت در آن از آب بینی بز  و استخوان خوک در دست جذامی و برگ جویده ای که در دهان ملخ نیز برایش بی ارزش تر بود. بعد ما.....

نفست گرم حاج آقای امجد

  • حاج باقر