تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

نوشته شده در 4 مهر 93:

مثل کلاس های قبلی ای که تجربه کرده ام ،سخت ترین کار ممکن حفظ کردن اسم بچه هاست.بعد از یک هفته توقع زیادی از خودم ندارم که اسم ها را درست یاد گرفته باشم. از طرفی بدم می آید از این استاد هایی که یکی دو تا اسم بلدند و بقیه را با الفاظی مثل "آقای عزیز" و اینها صدا می کنند. اسم چند تا از شر های کلاس را یاد گرفته ام و البته اسم نابغه ی کلاس که جلسه ی اول بدجور توی چشمم بود. دایره ی لغاتش خیلی بیشتر از یک بچه 10 ساله بود؛مثلا توی حرف هایش ضرب المثل به کار می برد! و البته اطلاعات تاریخی عجیبی هم داشت؛جلسه اول یکی دو چشمه اش را مطرح کرد. بعضی هایش را نشنیده بودم و یک جور هایی داشت به من درس می داد ! 

از قضا پسرک داوطلب یکی پاسخ یکی از پرسش های اینجانب شد.شعفی در من حاصل شد چرا که به جای کلمه ی "شما بگو" می توانستم اسم طرف را بگویم.گفتم " کیانی بگو" کلاس از خنده منفجر شد! نمی فهمیدم چرا!به اطراف نگاه کردم ببینم چیزی شده؟! بنا به تجربه ی نه چندان قریب دانش آموز بودن،حتی زیپ شلوارم را هم چک کردم!نمی فهمیدم چرا دارند ریسه می روند.کیانی با فریاد خودش صدای همه را ساکت کرد : "آقا اسم ما کیان حسن زاده است ؛نه کیانی!"دوباره کلاس به خنده های خودش ادامه داد و کیان هم شاکی شده بود؛از لحنش کاملا مشخص بود. واقعا ماجرا اینقدر هم خنده دار نبود.یک معلم تازه کار در هفته دوم اسم یک نفر را اشتباه گفته. ان هم نه به طور فاحش.فقط در حد یک "ی"! در طول کلاس پشت سری هایش "کیانی ،کیانی" می گفتند.نصف حواسم پیش آنها بود....

زنگ خورد و بچه ها به کلاس برگشتند.دو نفر نیامده بودند. یکی گفت:" آقا دعوایشان شده!"درسم را شروع کردم که کیان و اسدیان وارد کلاس شدند. یکی از بچه ها داد زد "آقا تقصیر اسدیان بود،برگشت به حسن زاده گفت کیانی!"داشتم دیوانه می شدم. چرا یک تغییر نام کوچک اینقدر حساسیت زا می شود برای بچه های کلاس چهارم!؟ کیان برگشته بود طرف را زده بود .وقتی توی کلاس آمد هنوز داشت گریه می کرد.

نصف حواسم باز پیش کیان بود.پشت سری هایش هم تمام حواسشان پی موقعیتی بود که من نگاهم آن طرف باشد و یک "کیانی" را نثار کیان بکنند.و عاقبت هم کردند...توقع داشتم کیان برگردد چیزی بگوید یا مثلا چُقلی بکند به من. ولی هیچ کدام از این کار ها را نکرد. نه گذاشت و نه برداشت؛زد زیر گریه!

 قبلا هر نوع حادثه را در ذهنم پیش بینی کرده بودم؛ که اگر فلان شد در کلاس ،من هم فلان کار را بکنم. یک جور مدیریت بحران از قبل تعبیه شده! کیان با این کارش داشت به من می گفت :"جمع کن مدیریت بحرانت را آقا معلم!"

سر پشت سری هایش داد می زنم.می گویم آخر زنگ بیایند پیش من. به کیان هم می گویم.باید متوجه اش کنم که اینقدر حساسیت درست نکند برای خودش.آخر زنگ کلی ارشادشان می کنم.ناظم پشت بلندگو چیزی می گوید. یکی از همان پشت سری ها می گوید آقا درب حیاط را بستند،الان مورد انضباط می خوریم! احتمالا کیان هم مشمول مورد می شود.

کلاس که تمام می شود سعی می کنم از مدرسه فرار کنم....

  • حاج باقر

درس نامه

۱۰
بهمن

امسال شد اولین سال درس دادن رسمی! پارسال هم نصفه نیمه یهک کار هایی می کردم.ولی امسال رسما کلاس دارم و استخدام و این حرف ها!

شاید آن روزی که فارغ التحصیل شدم ،با خودم فکر می کردم که من فقط ریاضی و فیزیک درس می دهم.نشد.راستش خودم هم مشغول چیز های دیگر شدم. امسال که از مدرسه زنگ زدن با کمال میل پذیرفتم. اجتماعی چهارم دبستان. قطعا طی این دو سال خیلی تغغیر کرده ام که به جای ریاضی، اجتماعی را قبول می کنم. و البته احساس می کردم بیشتر از هر چیزی نیاز داشتم به معلم شدن. برای خیلی ها قابل باور نبود که تا دو ماه حتی نمی دانستم قرار است چقدر حقوق بگیرم! حقوق گرفتن برای تدریس خصوصی است که آن هم به لیست کار اضافه شد!

دور باد از ما اطاله ی کلام! خلاصه اش اینکه از اینجا به بعد می خواهم تجربه معلم شدنم را اینجا بنویسم.

  • حاج باقر

اعتراض دارم

۰۲
بهمن

یکی از رفقا تعریف می کرد: پشت یکی از این چراغ قرمز های اعصاب خرد کن تهران منتظر بودم. دختری که در ماشین کناری سوار بود دستش را بیرون آورد و زباله اش را پرت کرد توی خیابان.شیشه را پایین دادم و گفتم:"خانم شما توی خونه خودت هم آشغال هات رو می ریزی زمین؟" جواب داد:" من هر کاری دوست داشته باشم می کنم!" کمی از اعتراضم پشیمان بودم که دختر از توی کیفش دستمال کاغذی ای را درآورد و چند بار در هوا تکانش داد؛ جوری که توجه من را جلب کند. برگشتم نگاهش کردم. زل زد توی چشم هایم و با لبخند دستمال کاغذی را از ماشین پرت کرد بیرون!

پرسیدم:"خب تو چه کار کردی؟"

گفت:" چراغ سبز شد و راه افتادیم..."

احساس اولیه من این بود که دختر پیروزِ این ماجرا شده چرا که جواب آخر دوستم  سرشار از نامیدی بود؛ از هر اعتراضی که در عمرش کرده بود و یا می خواست بکند. بیشتر که فکر کردم دیدم اعتراض یک جنبه دیگر هم دارد؛ و آن اینکه باید حواسم باشد که طرف مقابل لزوما اعتراض پذیر نیست. اعتراض پذیر نبودن طرف مقابل  به معنی اعتراض نکردن من نیست. یعنی هرچند که می دانم اعتراض من در لحظه چیزی را عوض نمی کند ولی امید داشته باشم مرور زمان باعث می شود که طرف با خودش فکر کند که فلان کار را دیگر انجام ندهم. اعتراض در بعضی موارد وظیفه است و ما مامور به انجام وظیفه ایم نه حصول نتیجه!

  • حاج باقر
می رسم به تاکسی های ونک. تاکسی قبلی پر شده و  راه می افتد. مغتنم فرصتی است که رخ داده و صندلی جلو نصیب من می شود. در را باز می کنم. هنوز ننشسته ام که نگاهم می افتد به کاغذی که روی داشبورد نصب شده بود.درست بالای کولر،جوری که همه ببینند! "وقتی خشمگین شدی خاموش باش(حضرت محمد)" 
می نشینم روی صندلی.صبح که داشته می آمدم راننده تاکسی غر می زد که " اول صبح به آدم 10 تومنی می دن،خب پول خرد از کجا بیارم؟" اولین بار هم نبود که مسافرِ ماشینِ اینطور راننده ها شده بودم.کم هم نیستند!یا چند روز قبل که راننده با یکی از مسافر ها دعوایش شد،سر یک چیز الکی به هم بد و بیراه گفتند! دعوا هایشان با راننده های دیگر هم برایمان عادی شده.
فکر می کنم که اگر راننده ای بخواهد هنگام عصبانیت خاموش باشد کار سختی کرده. تجربه یک سال رانندگی ام کافی بود برای این حرف. بعضی راننده ها رو گاو را هم زمین می زنند.حالا این قضیه را تعمیم بدهیم برای کسی که صبح تا شب دارد جان می کند که لقمه نانی(شاید حلال) بدست بیاورد، آن هم در خیابان های تهران! سخت است عصبانی نشوی.شاید هم نشدنی باشد.حدیث هم یکجورهایی  همین را می گوید که مقدمه اجتناب نا پذیر است ولی می گوید می شود خاموش ماند؛از حق نگذریم این مورد سخت تر است ! از طرف دیگر خاموش ماندن گستره ی وسیعی هم دارد؛ از فحش دادن بگیر تا بوق زدن ! حتی بوق زدن...
نشسته ام و تایپ میکنم. به بوق زدن های زندگی ام فکر می کنم؛ به خاموش نماندن ها...
بوق بوووق ..!! بلند می شوم و پنجره ی اتاق را می بندم...
ادامه دارد ...


  • حاج باقر

دلتنگی

۳۰
آذر
سرش شلوغ شده. در به در دنبال وقت می گردم. راحت وقت نمی دهد. حدس می زنم سرش شلوغ شده و نمی رسد با من صحبت کند. دنبال یک جایی می گردم که تنها گیرش بیاورم. به همین راحتی ها هم نیست. یکجورهایی احساس می کنم احوالات این چند وقته ام برای همین است. برای اینکه فرصت نکرده ام پیدایش کنم و با او صحبت کنم. گاهی دلم لک می زند برایش. اما قول داده که بیاید بنشینیم با هم خلوت کنیم. یکبار در گوشم گفت:" که مشکل از من نیست. مشکل تویی سید. تویی که نیستی!"  بی راه هم نمی گفت.  او بود.  من بودم که جوری مشغول شده بودم که حواسم به او نبود.یکهو بعد از چند سال به دلم می افتاد که بروم سراغش. باقی وقت ها مشغول بودم. مشغول دنیا؛ " هذه الدنیا الدنیه". گفت:" من دلِ تو ام. حق داری با من خلوت کنی سید ! من نباشم کی جای من باشه؟". 
به او فکر می کنم و به خودم.  بد جایی گیر افتادیم. گیر دنیایی افتادیم که گاهی خودمان را هم از خودمان می گیرد. گاهی دلمان تنگ می شود برای خودمان. برای گپ زدن خودمان. برای خندیدن هایممان. برای گریه کردن هایمان. دلم تنگ شده برایش ...
  • حاج باقر

دندان پزشکی از آن کابوس های بچگی است که هنوز هم همراهم مانده. حتی فکر کنم آن روز ها کمتر می ترسیدم. یک جور هایی الان آلرژی هم پیدا کردم. آلرژی به صدای منحوس مته و دوستان! دندان پزشکی از آن جاهایی است که  یک نفر به صورت آگاهانه بر تو غالب می شود و تحقیرت هم می کند. دلیل دارم برای حرفم. اینکه دست یک نفر تا آرنج برود داخل حلق آدم و موقعی که داری درد می کشی حتی نتوانی صدایت را بلند کنی اسمش تحقیر است. تنها کاری که می توانی بکنی این است که کمی اخم کنی. و دندان پزشک هم می بیند و به کارش ادامه می دهد. یکجوری انگار قساوت هم دارند این قوم! قصاب ها هم موقع قربانی کردن گوسفند، کار را سریع تمام می کنند که حیوان کمتر درد بکشد و البته حق فریاد زدن را در آن لحظه هم برای گوسفند قائل هستند.جراح ها هم که بیهوش می کنند که شاهد درد و رنج مریض نباشند. اما دندان پزشک ها با هزار جور لوله و گیره و... توی دهن آدم را پر می کنند و جوری تا آرنج مبارک را داخل فرو می برند که آدم گمان می برد داخل دندانش چاه حفر شده. ناگفته نماند که مشاهده شده گاها سر خود را نیز داخل دهان بیمار می کنند تا مبادا به دکتر چشم پزشک مراجعه کنند.

پ.ن: بغض و عداوت درون متن متناسب با درد دهانم پس از اتمام بی حسی  است. 

پ.ن2: با این حال اگر نباشند درد بیشتری باید کشید. مشکل دقیقا اینجاست:دوست نداشتن آدم هایی که بودنشان لازم است!

  • حاج باقر

دنیا

۱۲
آبان

پیرمرد پشت بلند گو داد می زد:"آخه این دنیا چی داره که مثل سگ سرش دعوا می کنیم ؟! باز هم صد رحمت به سگ که حداقل وفا داره!"

این همون دنیایی که علی(ع) نیم نگاهی هم بهش نداشت. آن قدر که حتی حکومت در آن از آب بینی بز  و استخوان خوک در دست جذامی و برگ جویده ای که در دهان ملخ نیز برایش بی ارزش تر بود. بعد ما.....

نفست گرم حاج آقای امجد

  • حاج باقر

ترس

۲۹
مهر

می ترسم.از قبل از تاسیس این وبلاگ هم می ترسیدم. می ترسیدم که مثل وبلاگ قبلی روزی زمین گیر بشود. یادداشت نویسی های روزانه ام را هم به زور نگاه می کنم. یک جور هایی خجالت می کشم. نمی دانم چرا!؟ ولی بیشتر از همه چیز از خودم توقع دارم که پای کاری که شروع کرده ام بایستم. و ننوشتن برای من یعنی نایستادن!

اصلا بنا می کنم همین طوری بیایم برای دل خودم بنویسم. چرک نویس کردن از قبل نمی خواهد. ساده و بی تکلف هم من راحت ترم هم تو! 

پ.ن:تو کیستی که من اینگونه،بی تو بی تابم!

  • حاج باقر

بسم الله

۱۸
مهر

بدون بسم الله که نمی شود.اصلا ابتر می ماند.اصلا شروع نمی شود که پایان بپذیرد...
جدا از این چیز ها احساس آرامش می دهد.بسم الله یعنی من و خدا حواسمان به هم هست. به این قضیه دو جور می شود نگاه کرد: اول اینکه وقتی می گویی بسم الله یعنی خدایا حواسم به تو هست.تو هم حواست به من هست؟!! و مدل دوم اینکه خدایا حواسم هست که حواست به من هست! و این مدل دوم است که آرامش می دهد.اینکه همیشه یکی حواسش به تو باشد. یکی که دلت خوش باشد برای روز مبادا دستت را دراز کنی و بگویی "کمکم می کنی؟". برای ما هر روز، روز مباداست....

  • حاج باقر