تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

حقِ ندانستن راز ها

شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
می خواهم بنویسم،ولی هنوز هم کمی شک دارم. نمی دانم باید از کجا شروع کنم.سال گذشته یکی از انتخاب های مهم زندگی ام را کردم و آن هم گفتگو با آدم هایی بود که تنها رابطه مان سلام و احوال پرسی بود. شاید هم خیلی گرم این کار را می کردیم ولی هیچ کداممان نمی دانستیم درون طرف مقابل چه می گذرد. یادم نیست که چگونه این ماجرا را پیش بردم. شاید برای یکی با یک سوال شروع کردم. برای یکی دیگر یک گلایه کردم و برای دیگری فقط یک اس ام اس فرستادم. شروع شد و فکر می کردم که تمام ماجرا دست من است و هر وقت که بخواهم دکمه ی توقف را فشار می دهم و قضیه می ایستد. اشتباه فکر می کردم. این را خیلی بعدتر فهمیدم. 
آدم ها انگار منتظرم بودند. و قصه هایشان شروع شد. قصه هایی که انگار حصرشان کرده بودند تا یک روز جلوی چشمان من آزادشان کنند. قصه های 40-50 ساله بیشتر دردناک بود؛تلخی اش بیشتر بود.یا بهتر بگویم حقیقت هایش بیشتر بود. من گوش می کردم. شاید نباید این کار می کردم. ولی آنها انگار منتظرم همین بودند. و کم کم راز ها را گفتند. و این بدترین نقطه ی ماجرا بود. اگر در تمام این ماجرا مخاطبم یک نفر بود، یا حداقل کم سن تر بود - تا تجربه کمتری داشته باشد- مشکلات اینقدر زیاد نمی شد. چند نفر در انواع سن و سال قضیه را فاجعه بار می کرد. من به نقطه ای رسیده بودم که دیگر نمی خواستم بشنوم. دیگر نمی خواستم بدانم. همان اوایل می فهمیدم که فشار زیادی تحمل می کنم. من با خاطرات شنیده شده زندگی می کردم. خودم را می گذاشتم جای آدم مقابل و تلخی ها را تجربه می کردم و این به من فشار می آورد. سیستم بدنم به هم ریخته بود. دکتر که معاینه کرد گفت:"هنوز خیلی جوونی واسه این همه استرس" گفتم:"روزگاره، بعضی وقت ها آدم ها رو اذیت می کنه" و قرص داد. من نخوردم. می دانستم من خودم باید این مشکل را برای خودم حل کنم. من نباید دیگر قصه می شنیدم. من این حق را داشتم که ندانم. حقی که دیگران به رسمیت نمی شناختند.
به نقطه ای رسیدم که ترجیح دادم همه چیز قطع شود.قطع نشد.کم شد .من از آدم ها فرار می کردم تا مبادا بشنوم ولی گاهی چاره ای نبود. درد دل ها که شروع می شد توی خودم می رفتم و تمام آن ماجرا ها زنده می شد. مشورت هم نبود که بشود به طرف گفت اشتباه می کنی.مشورت هم نبود که کمکش کنم. درد دل جای شنیدن است. و من هم ناگزیر بودم از شنیدن.
حالا مدتی گذشته.کمی از طوفان وجودم آرام شده. احساس می کنم حالا نیاز دارم که مشکل آدم ها را حل بکنم. حتی با شنیدن. حتی با زجر کشیدن. احساس می کنم دوباره باید شروع کنم. اما از یک چیز می ترسم. می ترسم که درد آدم ها برایم عادی شود. می ترسم که از تلخ کامی هایشان ناراحت نشوم. می ترسم که دیگر قفسه سینه ام تیر نکشد. من از عادی شدن بدی ها می ترسم.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۲/۲۶
  • ۲۰۸ نمایش
  • حاج باقر

نظرات (۱)

  • علی اصغر عبدالکریمی
  • چمران
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی