تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

بحث کلاس قبل را در کلاس "الف" هم انجام می دهم:"بعد از انقلاب چه تغییراتی باید انجام می شد؟" خب طبیعی است که وقتی دارم این بحث را با کلاس چهارمی ها انجام می دهم توقعی هم ندارم جواب های سنگین بشنوم. اینکه مثلا می گویند :"آقا شکنجه نکنند،اقا ظلم نکنند،امام روتبعید نکنند "جواب هایی است که انتظارش را می کشم. حداقل کلاس چهارم خودم را که به یاد می آورم همه اش داشتیم می خندیدیم به مسخره بازی های معلممان و احتمالا تفکراتمان در همین حد هم بود. شاید فقط انتظار داشتم کیان حرف های قلمبه سلمبه بزند. اما صدرا پیش دستی می کرد و استارت بحثی را  زد که در خواب هم نمی توانستم ببینم. صدرا می گوید "آزادی بیان باید باشه"

می پرسم :"آزادی بیان یعنی چی؟"

می گوید :"هر کی هر چی خواست بتونه بگه. "

کیان دستش را سریع بالا میاورد :"آقا ما مخالفیم "

راستش توقع هم داشتم.  "آقا به نظر ما نمی شه هرکی هرچی دلش می خواد رو بگه،اگر کسی مخالف حکومت باشه باید جلوش رو گرفت" می گویم با هم بحث کنید. این نقش را دوست دارم،شبیه داور های بوکس. فقط باید حواست باشد کسی زیاد مشت نخورد و کسی هم خلاف قوانین عمل نکند ! 

بریام عجیب است که بحث می چرخد. شاید بی اغراق 10-12 نفر درباره آزادی بیان صحبت کردند. هر دو هم طرفدار داشتند.  خودِ من برای اولین بار آزادی بیان را 13-14 سالگی شنیدم و تحلیل کردم و شاید هم خیلی ساده از کنارش رد شدم. حالا این بچه های 10 ساله دارند اظهار نظر می کنند که آزادی بیان باید چگونه باشد. بهترین لحظه های معلمی همین لحظه هایی است که دانش آموزت شکوفا می شود؛ سر کلاس باشد یا توی برگه امتحان،فرقی نمی کند!

بچه های این دوره خیلی با ما دهه هفتادی ها فرق دارند؛خیلی !

پ.ن :استدلالم برای این حرف آخر بماند برای بعد. سخنم به درازا می کشد اگر بخواهم نظریات کیان را هم توضیح بدهم؛آن هم باشد برای بعد که یک جا حسابی تفسیرش کنم :)

  • حاج باقر

جلسه اول که از کلاس بیرون آمدم جناب معلم راهنما پیشم آمد و شروع کردیم به صحبت کردن. آمار بچه ها را به من می داد. می گفت فلانی و فلانی اذیت نکردند؟ من هم تایید و رد می کردم. بچه شر ها از همان جلسه اول هم قابل تشخیص هستند. مثلا یادم هست برای کلاس "ب" اسم کریمی را آورد. و من هم تایید کردم.هرچند کریمی نسبت به رقیب کلاس "الف" اش کمی کمتر دردسر درست می کرد ولی به هر حال  نصف حواس آدم باید برای کنترل کردن این ها باشد. کریمی خیلی باهوش نبود جوری که توی چشم بزند. جای جدیدش کنار یکی از این بچه مثبت هایی است که خیلی هم درسش خوب است؛ طاهری. توی این دو هفته حسابی طرف را از راه به در کرده، جوری که امروز انرژی ای که برای طاهری گذاشتم برای کریمی نذاشته بودم. 

بگذریم،اتفاقی که امروز افتاد ربطی به کریمی همیشگی نداشت. درسم را رسانده ام به جایی که می شود دوباره بحث کلاسی راه اندااخت. کاری که وافعا عاشقش هستم. در بخش تاریخ سخت می شود از این کار ها کرد. ولی وقتی وارد زندگی های روزمره می شویم می شود کمی مانور داد و کمی به بحث گرفتشان. بهشان یاد داده ام که می توانند نظر هم دیگر را نقد بکنند. البته این قضیه کنترل کلاس را سخت تر هم کرده. جلسه های قبل، از انقلاب برایشان گفته بودم. این جلسه سوال کردم که به نظر شما انقلاب باید چه تغییراتی را به وجود می آورد؟ درست یادم نمیاید که چه اتفاقی افتاد که کریمی برآشفته شده بود،شاید جواب بعضی از بچه ها موضوع را به یادش آورد. اجازه گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:"آقا چرا کشور ها به هم حمله می کنند. آقا چرا آمریکا هی جنگ درست می کنه؟خب چرا کشور ها به هم کمک نمی کنند؟مثلا یه کشوری که یه مشکلی داره بقیه کشورها بهش کمک کنن." چند نفر دستشان را بلند کردند و اجازه گرفتند که جوابش را بدهند و من در کمال تحیر از ظهور چهره جدید کریمی ،در حال لذت بردن بودم. پسرک داشت اتوپیای جهانی اش را ترسیم می کرد. بچه هایی که دستشان را بلند کرده بودند همان حرف های مثلا معقول روزگار ما را گفتند:" اینکه منفعت کشور ها اینطور ایجاب می کند. یا اینکه چرا باید یک کشوری به یک کشور دیگر کمک کند و انتظارر هیچ منفعتی نداشته باشد؟"  به نظر من قصه اینجاست که عقل ما صرفا معاش اندیش شده. هیچ برهان قاطعی نمی شود آورد که به بچه ها بفهمانم نه کریمی خیلی هم بی راه نمی گوید. بحث برهان قاطع هم نباشد،اینها خیلی از حرف ها را متوجه نمی شوند.من هم فکر می کنم می شود یک اتوپیا رسم کرد. نه در حد جهانی بلکه در حدد جهان فردی ! منظورم این است که خودمان هم در ارتباط هایمان کلی جنگ داریم. به دیگران کمک می کنیم ولی هزار جور انتظار هم داریم. کریمی عقل معاد اندیش اش به کار افتاده بود و هیچ جوره حرف بقیه را قبول نمی کرد. راستش من هم خیلی نمی خواستم جوابش را بدهم. خیلی مخالف حرفش هم نبودم. آخرش هم خودش اجازه گرفت که آقا به نظر من خدا به ما عقل داده که که کار درست رو انجام بدیم. حالا که همه دارن اشتباه می کنن، خدا  کلا نباید به ما عقل می داد! بدون شک این بهترین کریمیه ممکن بود. نمی خواستم بحث کش پیدا کند. گفتم:" دو جمله می گم و بحث را ببریم سر موضوع اصلی"،و منبر رو شروع کردم. دست خودم نبود تمام وجودم داشت صحبت می کرد وقتی جمله آخرم را گفتم ،سینا اجازه گرفت و گفت :"آقا ما شمردیم شما هفتاد و هشت تا جمله گفتید!"واقعا شمرده بود.... :)

  • حاج باقر