تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

می دونم آخرش یک روزی باید گذاشت و رفت. از همه این چیزها دل برید،بی خیال خیلی ها شد و عطایش را به لقایش بخشید. حقیقتا خستگی این روز ها بی سابقه است. این مشکلات بی پدر و مادر ضعیفمان کرده اند،دارند از پا درمون می آورند. 
شدیم غم خوار عالم و نمی دانیم غم خودمان را به دل کی حواله بدهیم. شکایت اهل عالم را کجا ببریم؟ درب خانه کی را بزنیم که بی منت درب را باز کند؟ نمی خواهم غر بزنم ولی می ترسم همین یک کار را هم دیگر نتوانم انجام بدهم. دیگر کم کم دارد وقتش می شود. باید اون کوله را پر کرد از خرت و پرت هایی که زیر دود و دم این شهر دوده گرفتند. باید بند کفش کوه های کهنه ام را ببندم و راه بیافتم. نمی دانم کجا و کدام و طرف! یک مسیر جدید ببینم و خودم را بندازم توش. و اصلا فکر نکنم کجا میرم. دل خوش باشم به اینکه بالاخره دارم می روم. دارم از این جمود در میایم.سرم را بالا بگیرم و اطرافم را با لذت نگاه کنم و دیگه توی فکرم بدهی فلان جا و عقب ماندگی کار های  ساختمان و دانشگاه نباشد. 
به این چیز ها که فکر می کنم سریع هجوم فکر شروع میشه که :"دیوانه موقعیت شغلی ات! کارت رو از دست می دهی! می خواهی چی کار کنی؟ از کجا بیاری بخوری؟ چند ماه می تونی  اینطوری زندگی کنی؟ هر جا بری خرج خوراک و خانه رو که باید بدی! از کجا میاری؟  یالا بگو...."
هزار بار بی خیالم کرده. به هوای اینکه راهی نیست.اگر بروم تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام. دستش را می گذارد روی نقطه حساس:پول! باید با خودم بجنگم. این نقطه حساس عاقبت من را از پا در میاورد. باید قبول کنم که اگر می خواهم پیش رویم جاده بسازم باید بی خیال پل های پشت سرم هم بشوم...

  • حاج باقر
حقیقت ماجرا این است که جدا شدن برای من سخت ترین کار ممکن است؛از هر چیزی و به هر شکلی. بریدن این بند تعلق برایم مثل جدا شدن روح از بدن است؛  سخت و دردناک. هرچقدر میزان تعلق بیشتر باشد، دردش هم بیشتر می شود. مثلا برای خودم هم عجیب بود که حتی جدا شدن از مدرسه هم برایم سخت باشد. یا مثلا وقتی می خواستم با "فنی" خداحافظی کنم. یا حتی همین دانشگاه ارشد دوست نداشتنی هم. جوری که هنوز هم نرفته ام دنبال کار های فارغ التحصیلی! سال اول ارشد در شرکتی مشغول به کار شده بودم. راستش کارم آنقدر ها که می خواستم هم جذاب نبود. فشار ترم اول ارشد هم بار مضاعف  شده بود. الان برایم بدیهی است که برایند این دو خداحافظی از کار است. اما چند هفته طول کشید تا خودم را راضی کنم از آن شرکت بیرون بیایم. آنقدر تجربه سختی بود که حالا دارم با خودم کلنجار می روم که سر کار نرو، مبادا مجبور باشی خداحافظی کنی! و خب هنوز برایم آنقدر بدیهی نیست که استدلالم چرند است! 
فکر کنم همین روز ها هم باید یکی دیگر از این خداحافظی ها را داشته باشم. این یکی برایم سخت تر است. دو سال پیش خودم را پرت کردم وسط ماجرایی که کاملا از زیر و بم آن پرت بودم. فکر می کنم اگر هنوز هم در همان موقعیت قرار بگیرم باز هم همان کار را تکرار می کنم. دروغ چرا؟! فکر می کنم در آن برهه موفق هم بودم. اما حالا که دو سال گذشته و با تمام تلاش هایم برای بهبود عملکرد تیم، نا امید ترینم. تا حدی که گاهی حس می کنم دارم این نا امیدی را به بقیه هم منتقل می کنم. به همان اندازه که فکر می کردم می توانم در کار موثر باشم و باید ورود کنم، دقیقا به همان اندازه مطمئنم دیگر کشش ادامه کار را ندارم و باید بیرون بیایم. دروغ نگویم می خواهم خودم را از دیگران دریغ کنم. به همین صراحت! نه از جایگاه غرور و تکبر. از جایگاهی که حس می کنم این آدم ها من را نمی فهمند. این آدم ها نمی خواهند تغییر کنند. نمی خواهند عملکردشان را بهبود بدهند. نمی خواهند چشم پوشی کنند تا پیشرفت حاصل شود. اینها اذیتم می کند. و از همه بدتر فکر می کنم من هم دارم مثل آن ها می شوم. می دانم باید این بار هم دل بکنم از این همه آرزو و امید. می دانم که سخت است که فردا روزی از من کمک بخواهند و عذر تقصیر بیاورم و کار نکنم. می دانم ناراحت می شوند. اما مدام توی سرم تکرار می شود:"رهاش کن بره رییس! بذار شرش کنده بشه. شاید یه چیزایی بدون تو حل شد. شاید واقعا مشکل منم. رهاش کن بره رییس. برو دنبال زندگیت. حرص این چیزای بی خودی رو نخور. توی 24 سالگی باید هزار تا گره دیگه رو باز کنی. باید آرزو داشته باشی. باید بری دنبالشون. رهاش کن بره .بسپرش به همونی که تو رو انداخت وسط این ماجرا.خودش می دونه چجوری درستش بکنه. رهاش کن، خودش میره رییس!"
  • حاج باقر
1- قاعدتا الان باید 9 ساعتی می شد که دیگر در این دنیا نبودم! قاعدتا با همان تاکسی ای که تصادف کردم باید به بیمارستان منتقل می شدم. احتمالا از همان جا با خانواده ام تماس می گرفتند یا مثلا منتظر اولین تماس تلفنی می شدند تا خبر مرگم را به یک نفر بدهند. طبق همین روال باید امشب خانه مان پر از آشنا های دور و نزدیک می شد که تا این ساعت باید شام شان را خورده باشند و در حال ترک منزل باشند. و دوباره فردا صبح هم همه همین جا جمع می شوند. احتمالا دم درب خانه پر می شود از پلاکارد ها و یک حجله هم می گذارند سر کوچه؛ جوان ناکام. که لابد باید توی پرانتز بنویسند مادرش تلاش کرد ناکام نماند ولی نشد:) . با همین حساب من الان نباید در حال نوشتن این مطلب باشم تا پس از یک سال اینجا را از فضای راکد در بیاورم. ولی انگار حساب و کتاب خدا با من فرق دارد. هر جور حساب می کنم می بینم ترک موتور نشسته باشی. کلاه هم نداشته باشی؛ تصادف بکنی؛ پرت بشوی کف خیابان و بعد بلند بشوی بایستی! و فقط دست هایت کثیف شده باشد و زانوی راست شلوارت هم اندازه یک سکه سیاه شده باشد؛ بدون درد و خون ریزی. این یعنی یک جای کار با حساب و کتاب ما نمی خواند...
2- نه من و نه راننده یادمان نمانده دقیقا چطور پرت شدیم . تاکسی گرفت به راست و ما هم لبه جوی آب بودیم . تعادل موتور به هم خورد .خودش پرت شد یک طرف  و من هم افتادم جلوی تاکسی. بین ماشین و موتور و جدول و زمین نمی دانم چطور روی زمین فرود آمدم که سرم به هیچ کدام نخورد. دقیقا همین جاست که  به خودم می گویم حتی اگر ادله عقلی برای خدا نداشته باشم ادله حسی دارم! حالا می خواهد باور موجه صادق باشد یا نباشد! می خواهد برهان خرد پذیر باشد یا نباشد!می خاهد توی کتاب های فلسفی نوشته شده باشد یا نباشد! یک چیزی هست که اینطور مرا نجات دادم. من هستم اما می توانستم نباشم! همین برایم کافی است... 
3- راستش را بگویم هنوز هم توی شوک هستم. تجربه مرگ از فاصله چند سانتی متری آدم عبور می کند و جوری خودش را به من نشان می دهد که به یک پیر مرد هشتاد ساله با درد قلبی. ناخودآگاه آدم شروع می کند به فکر کردن. به اینکه امروز روز مناسبی برای مردن بود؟ به کار هایی که کرده  فکر می کند . به کار هایی که کرده ولی نباید می کرده؛ به کار هایی که میخواسته بکند ولی نکرده؛ به کار هایی که باید جبرانشان می کرده. تمام شان جلوی آدم لیست می شود؛ به سرعت. به تمام حرف هایی که توی دلش مانده و نگفته. به دوستت دارم هایی که باید می گفته و نگفته. همین لیست بلند و بالا بود که دارد دیوانه ام می کند. تمام این 9 ساعت کذایی را با همین فکر دارم می گذرانم با خودم فکر می کنم که چرا خدا باید مرا در این دنیا نگه دارد؟! به خاطر کدام کار نکرده؟ به خاطر جبران کدام کار؟
4- خدا خودش رحم کرد. برای باقی اش هم رحم کند
  • حاج باقر

#روز_اول

یاری ام کن تا آنچه که از دست رفته را باز گردانم؛ یا راد ما قد فات!

گاهی آدم فقط با یک اسمت سر و کار دارد. آنقدر صدا می زند تا جواب بگیرد...

  • حاج باقر

دلتنگی

۱۶
اسفند

دلمان تنگ شده برای اینجا! هر آنچه که اینجا بود و در تلگرام و اینستا یافت می نشود.
برمی گردم. مطمئن هستم روزی به اینجا بر می گردم
و نَراهُ قَریبا!
#موقت

  • حاج باقر

تو هم برگرد. تو هم جزو یکی از همین حادثه های خرداد باش. چی میشه مگه؟! می دونی چیه حاجی،نسل من گوش بوده!فقط شنیده. نسل من اون چیزایی رو که شنیده،ندیده. این سخته،درد داره. درد داره بگن شما ها بودین که انقلاب کردین تا ..... اصن انقلاب کردین که چی؟ که خیلی از همین چیزا عوض بشه. پس چی شد حاجی؟!چرا نشد؟! نبودی ،ندیدی!احتمالا به گوشت هم نرسیده که به اسم شما ها چه نون ها که نخوردن!چه کیسه ها که ندوختن!چه کتک ها که نزدن!اصن بگذریم... زشته طلبکار باشیم. خوبیت نداره هنوز نیومده اینطوری از اوضاع بگیم. تو برگرد درستش می کنیم با هم. حاجی برگرد ولی تو رو خدا یه جوری نگاهمون نکن که از شرمندگی نتونیم سر بلند کنیم.  تو برگرد یه کم برامون قصه بگو. قصه ها رو هم دارن عوض می کنن. برامون قصه مردونگی بگو. یادمون رفته حاجی!

حاج احمد نمی دونم هنوزم توی این دنیای خاکی اسیری یا نه. فرقی نداره هرجا که باشی،ما خیلی شرمنده ایم فرمانده !

پ.ن: وزیر دفاع سوم خرداد ۱۳۹۵ خبر داد احمد متوسلیان و دیپلمات‌های ربوده شدهٔ ایرانی زنده‌اند و در اسارت اسرائیل هستند.

  • حاج باقر

در مانده ایم!

۳۱
ارديبهشت

1- با تمام سختی هایش بالاخره این کنکور هم گذشت. دروغ چرا دوست داشتم از روی صندلی که بلند شدم  برگردم رو به "میم" و با همان لحن مزدک میرزایی در لحظه صعود به جام جهانی بگویم:"و تماااام" . از روی صندلی که بلند شدم برگشتم رو "میم" که چند ردیف با من فاصله داشت؛ گفتم : "چرااا؟چرا اینقدر سخت  ؟!!" بگذریم از نثار کردن تمام فحش هایی که در عمر شریف مان یاد گرفته بودیم به طراحان نیمه محترم. در تمام مسیر برگشت این بیت در ذهنم رژه می رفت : "خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قماردیگر" .

امتحان سخت معلوم نمی کند که چه کرده ای!فقط تمام مدتی که در انتظار نتیجه هستی برزخی را به وجود می اورد که از جهنم سخت تر است.


2-حقاً حال و احوال کردن هایمان هم آبکی شده. نسلی شده ایم که به مختصر احوال پرسی تلگرامی کفایت می کنیم . انگار نه انگار که روزی از هم جدا نمی شدیم و حالا هر کداممان در گوشه ای از این شهر پی یک بدبختی، درمانده مانده ایم. واقعا عجیب است ! تنها نقطه مشترکمان بدبختی است. این درماندگی مان را هم  از همین مختصر احوال پرسی تلگرامی هم می شود فهمید.

 "عین" یک حرف خوبی می زد،می گقت: گاهی درماندگی ما را به نقطه ای می رساند که دیگر کناری می ایستیم و فقط نظاره می کنیم تا ببینیم چه می شود. شخصا به این نقطه که می رسم آواره می شوم. "سرگشتگی و کوه و بیابانم آرزوست" می شوم و عاقبت خودم را در امام زاده ای یا امام رضایی پیدا می کنم؛اسمشان را گذاشته ام حال خوب کن های بی انتها.....

  • حاج باقر

پر مشغله...

۲۹
اسفند

ای مطرب دل، زان نغمه ی خوش

این مغز مرا، پر مشغله کن!

  • حاج باقر

شب بیداری

۰۴
بهمن

شب ها قدرت عجیبی دارند. می تواند حال آدم را زیر و رو کند. بهترش را از قول چهرازی بگویم :"شب در عین حال فرصتیه واسه نخوابیدن ". راه میافتم توی خیابان.  با خودم قرار گذاشته بودم دغدغه های تهران را همان جا بگذارم و بیایم اینجا! آرام راه می روم،با طمانینه. با خودم فکر می کنم که چه مدت است که اینطور راه نرفته ام. چند وقت اخیر فقط در عجله بوده ام که کار های عقب مانده برسم؛ هدفون توی گوش با قدم های سریع. حالا آرام راه می روم. به رنگ های درون مغازه های خیره می شوم. مغازه های قبل از حرم واقعا همه رنگ های دنیا را در خودشان دارند. هر چقدر هم که کوچک باشند هزار جور جنس رنگارنگ را در خودشان جا کرده اند به امید دو لقمه نان! یا به آدم هایی نگاه می کنم از تمام ایران آمده اند،هر کدامشان با یک لهجه حرف می زنند، یک رنگ دارند،یک جور خاص لباس پوشیده اند. (و توی دل هر کدامشان چندین امید و آرزوست  )اینجا آدم ها با هم واقعا  فرق دارند. اصلا خسته کننده نیستند. آدم توی تهران فقط قیافه های تکراری می بیند. کپی برابر اصل های مجلات مد توی خیابان رژه می روند؛ همه با هزار بدبختی بر دوش !

احساس می کنم این مسیر خیابان امام رضا را هزار بار آمده ام. باید جای جدید را کشف کنم. راستش از این حس ها هر چند وقت یک بار سراغم میاید. یک حس اکتشاف گونه که می خواهد آدرنالین خونم را بالا ببرد. دفعا قبل صبح امتحان آزمایشگاه آمد سراغم. گیر داد که چرا همان مسیر هر روز را تکرار می کنی؟ دنبال راه جدید باش! سرتان را درد نیاورم. اگر لطف استاد آزمایشگاه نبود به خاطر تاخیرم باید صفر می گرفتم! ولی آدرنالینش رضایت بخش بود. مخصوصا آن تیکه آخر که پریدم پشت موتور گفتم :"برو!فقط برو! " نا گفته نماند که دست فرمان راننده هم در میزان آدرنالین ترشح شده بی تاثیر نبود!

این دفعه هم آمد سراغم و مجبورم کرد که بروم داخل یکی از همین کوچه پس کوچه ها. اگر هر شهر دیگری بود جراتش را نداشتم. ولی هنوز آنقدر دیر وقت نشده بود و ثانیا اینکه شب های مشهد یک جور خاصی زنده اند و البته تا حد خوبی امن. از یک جایی به بعد مغازه ها کمتر می شد. و دقیقا از همان جا صدای تنبک به گوش می رسید. صدای تنبک زورخانه بود. حقیقتا از آن صدا هاییست که جان آدم را به بازی میگیرد. مگر می شد که با آن اوصافی که ذکر شد بیرون ایستاد و فقط به صدا رضایت داد. سرم را انداختم پایین و رفتم تو. کنار گود نشستم و مست حرکاتشان شدم. زیر آن صدای ضرب و زنگ با تصنیف های سنتی که جای جایش اسم علی(ع ) است، با آن چرخ های سماع گونه ،یا آن میل زدن های پروانه وار  یا آن شنا های همگانی مگر میشود مست نشد؟! 

شب ها یک جور نعمت است،برای اینکه حالمان را خوب کنند؛اگر بیدار بمانیم... 

  • حاج باقر
دارم خودم را عادت می دهم که که آدم های اطرافم را فراموش نکنم. حتی آنهایی که فراموشم کرده اند. هر از چند گاهی لیست تلفن موبایلم را بالا و پایین می کنم و یا توی تلگرام عکس هایشان را نگاه می کنم. کمی تصویر هایشان را توی ذهنم می آورم و بعد اگر حوصله داشته باشم خبری از احوالاتشان می گیرم. نمی دانم برای چه؟! صرفا احساس می کنم آدم های گذشته ام را نباید دور بریزم.
امروز رسیدم به عکس "میم "  تصاویرش آمد توی ذهنم. بعد از دانشگاه کمتر دیده بودمش. فقط از بچه های دانشگاهشان جویای احوالش بودم. این دفعه با تصاویر ذهنی ام یک مشکلی داشتم.  تصاویرش صدا نداشت. این بدترین نقطه ایست که درباره یک فرد زنده متصور می شوم. وقتی صدای یک نفر را فراموش می کنم یعنی دارد از ذهنم می رود. صبر نمی کنم. برای هفته بعد قراری می گذارم که ببینمش؛ که صدایش توی ذهنم برگردد. 
یاد صدا های فراموش شده می افتم. آدم هایی که حالا نمی توانم هیچ جوره از زیر خاک بیرون بیاورمشان. صداهایی که عهد کرده بودم هیچ وقت فراموششان نکنم. چه کنم که فراموش کردنشان دست خودم نبود. تصویر هایشان بدون صدا توی ذهنم حرکت می کند و این دقیقا همان جاییست که هستی به من می فهماند که دیگر آنها را از دست داده ام. 
پ.ن : پیش خودم آرزو می می کنم کاش در این عصر تکنولوژی لااقل فیلمی به صورت کاملا اتفاقی به دستم برسد که صدایشان را در ذهنم تازه کند. خسته ام از این تصاویر بی صدا ....
  • حاج باقر