تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

می دونم آخرش یک روزی باید گذاشت و رفت. از همه این چیزها دل برید،بی خیال خیلی ها شد و عطایش را به لقایش بخشید. حقیقتا خستگی این روز ها بی سابقه است. این مشکلات بی پدر و مادر ضعیفمان کرده اند،دارند از پا درمون می آورند. 
شدیم غم خوار عالم و نمی دانیم غم خودمان را به دل کی حواله بدهیم. شکایت اهل عالم را کجا ببریم؟ درب خانه کی را بزنیم که بی منت درب را باز کند؟ نمی خواهم غر بزنم ولی می ترسم همین یک کار را هم دیگر نتوانم انجام بدهم. دیگر کم کم دارد وقتش می شود. باید اون کوله را پر کرد از خرت و پرت هایی که زیر دود و دم این شهر دوده گرفتند. باید بند کفش کوه های کهنه ام را ببندم و راه بیافتم. نمی دانم کجا و کدام و طرف! یک مسیر جدید ببینم و خودم را بندازم توش. و اصلا فکر نکنم کجا میرم. دل خوش باشم به اینکه بالاخره دارم می روم. دارم از این جمود در میایم.سرم را بالا بگیرم و اطرافم را با لذت نگاه کنم و دیگه توی فکرم بدهی فلان جا و عقب ماندگی کار های  ساختمان و دانشگاه نباشد. 
به این چیز ها که فکر می کنم سریع هجوم فکر شروع میشه که :"دیوانه موقعیت شغلی ات! کارت رو از دست می دهی! می خواهی چی کار کنی؟ از کجا بیاری بخوری؟ چند ماه می تونی  اینطوری زندگی کنی؟ هر جا بری خرج خوراک و خانه رو که باید بدی! از کجا میاری؟  یالا بگو...."
هزار بار بی خیالم کرده. به هوای اینکه راهی نیست.اگر بروم تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام. دستش را می گذارد روی نقطه حساس:پول! باید با خودم بجنگم. این نقطه حساس عاقبت من را از پا در میاورد. باید قبول کنم که اگر می خواهم پیش رویم جاده بسازم باید بی خیال پل های پشت سرم هم بشوم...

  • حاج باقر
حقیقت ماجرا این است که جدا شدن برای من سخت ترین کار ممکن است؛از هر چیزی و به هر شکلی. بریدن این بند تعلق برایم مثل جدا شدن روح از بدن است؛  سخت و دردناک. هرچقدر میزان تعلق بیشتر باشد، دردش هم بیشتر می شود. مثلا برای خودم هم عجیب بود که حتی جدا شدن از مدرسه هم برایم سخت باشد. یا مثلا وقتی می خواستم با "فنی" خداحافظی کنم. یا حتی همین دانشگاه ارشد دوست نداشتنی هم. جوری که هنوز هم نرفته ام دنبال کار های فارغ التحصیلی! سال اول ارشد در شرکتی مشغول به کار شده بودم. راستش کارم آنقدر ها که می خواستم هم جذاب نبود. فشار ترم اول ارشد هم بار مضاعف  شده بود. الان برایم بدیهی است که برایند این دو خداحافظی از کار است. اما چند هفته طول کشید تا خودم را راضی کنم از آن شرکت بیرون بیایم. آنقدر تجربه سختی بود که حالا دارم با خودم کلنجار می روم که سر کار نرو، مبادا مجبور باشی خداحافظی کنی! و خب هنوز برایم آنقدر بدیهی نیست که استدلالم چرند است! 
فکر کنم همین روز ها هم باید یکی دیگر از این خداحافظی ها را داشته باشم. این یکی برایم سخت تر است. دو سال پیش خودم را پرت کردم وسط ماجرایی که کاملا از زیر و بم آن پرت بودم. فکر می کنم اگر هنوز هم در همان موقعیت قرار بگیرم باز هم همان کار را تکرار می کنم. دروغ چرا؟! فکر می کنم در آن برهه موفق هم بودم. اما حالا که دو سال گذشته و با تمام تلاش هایم برای بهبود عملکرد تیم، نا امید ترینم. تا حدی که گاهی حس می کنم دارم این نا امیدی را به بقیه هم منتقل می کنم. به همان اندازه که فکر می کردم می توانم در کار موثر باشم و باید ورود کنم، دقیقا به همان اندازه مطمئنم دیگر کشش ادامه کار را ندارم و باید بیرون بیایم. دروغ نگویم می خواهم خودم را از دیگران دریغ کنم. به همین صراحت! نه از جایگاه غرور و تکبر. از جایگاهی که حس می کنم این آدم ها من را نمی فهمند. این آدم ها نمی خواهند تغییر کنند. نمی خواهند عملکردشان را بهبود بدهند. نمی خواهند چشم پوشی کنند تا پیشرفت حاصل شود. اینها اذیتم می کند. و از همه بدتر فکر می کنم من هم دارم مثل آن ها می شوم. می دانم باید این بار هم دل بکنم از این همه آرزو و امید. می دانم که سخت است که فردا روزی از من کمک بخواهند و عذر تقصیر بیاورم و کار نکنم. می دانم ناراحت می شوند. اما مدام توی سرم تکرار می شود:"رهاش کن بره رییس! بذار شرش کنده بشه. شاید یه چیزایی بدون تو حل شد. شاید واقعا مشکل منم. رهاش کن بره رییس. برو دنبال زندگیت. حرص این چیزای بی خودی رو نخور. توی 24 سالگی باید هزار تا گره دیگه رو باز کنی. باید آرزو داشته باشی. باید بری دنبالشون. رهاش کن بره .بسپرش به همونی که تو رو انداخت وسط این ماجرا.خودش می دونه چجوری درستش بکنه. رهاش کن، خودش میره رییس!"
  • حاج باقر

تو هم برگرد. تو هم جزو یکی از همین حادثه های خرداد باش. چی میشه مگه؟! می دونی چیه حاجی،نسل من گوش بوده!فقط شنیده. نسل من اون چیزایی رو که شنیده،ندیده. این سخته،درد داره. درد داره بگن شما ها بودین که انقلاب کردین تا ..... اصن انقلاب کردین که چی؟ که خیلی از همین چیزا عوض بشه. پس چی شد حاجی؟!چرا نشد؟! نبودی ،ندیدی!احتمالا به گوشت هم نرسیده که به اسم شما ها چه نون ها که نخوردن!چه کیسه ها که ندوختن!چه کتک ها که نزدن!اصن بگذریم... زشته طلبکار باشیم. خوبیت نداره هنوز نیومده اینطوری از اوضاع بگیم. تو برگرد درستش می کنیم با هم. حاجی برگرد ولی تو رو خدا یه جوری نگاهمون نکن که از شرمندگی نتونیم سر بلند کنیم.  تو برگرد یه کم برامون قصه بگو. قصه ها رو هم دارن عوض می کنن. برامون قصه مردونگی بگو. یادمون رفته حاجی!

حاج احمد نمی دونم هنوزم توی این دنیای خاکی اسیری یا نه. فرقی نداره هرجا که باشی،ما خیلی شرمنده ایم فرمانده !

پ.ن: وزیر دفاع سوم خرداد ۱۳۹۵ خبر داد احمد متوسلیان و دیپلمات‌های ربوده شدهٔ ایرانی زنده‌اند و در اسارت اسرائیل هستند.

  • حاج باقر

در مانده ایم!

۳۱
ارديبهشت

1- با تمام سختی هایش بالاخره این کنکور هم گذشت. دروغ چرا دوست داشتم از روی صندلی که بلند شدم  برگردم رو به "میم" و با همان لحن مزدک میرزایی در لحظه صعود به جام جهانی بگویم:"و تماااام" . از روی صندلی که بلند شدم برگشتم رو "میم" که چند ردیف با من فاصله داشت؛ گفتم : "چرااا؟چرا اینقدر سخت  ؟!!" بگذریم از نثار کردن تمام فحش هایی که در عمر شریف مان یاد گرفته بودیم به طراحان نیمه محترم. در تمام مسیر برگشت این بیت در ذهنم رژه می رفت : "خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قماردیگر" .

امتحان سخت معلوم نمی کند که چه کرده ای!فقط تمام مدتی که در انتظار نتیجه هستی برزخی را به وجود می اورد که از جهنم سخت تر است.


2-حقاً حال و احوال کردن هایمان هم آبکی شده. نسلی شده ایم که به مختصر احوال پرسی تلگرامی کفایت می کنیم . انگار نه انگار که روزی از هم جدا نمی شدیم و حالا هر کداممان در گوشه ای از این شهر پی یک بدبختی، درمانده مانده ایم. واقعا عجیب است ! تنها نقطه مشترکمان بدبختی است. این درماندگی مان را هم  از همین مختصر احوال پرسی تلگرامی هم می شود فهمید.

 "عین" یک حرف خوبی می زد،می گقت: گاهی درماندگی ما را به نقطه ای می رساند که دیگر کناری می ایستیم و فقط نظاره می کنیم تا ببینیم چه می شود. شخصا به این نقطه که می رسم آواره می شوم. "سرگشتگی و کوه و بیابانم آرزوست" می شوم و عاقبت خودم را در امام زاده ای یا امام رضایی پیدا می کنم؛اسمشان را گذاشته ام حال خوب کن های بی انتها.....

  • حاج باقر

شب بیداری

۰۴
بهمن

شب ها قدرت عجیبی دارند. می تواند حال آدم را زیر و رو کند. بهترش را از قول چهرازی بگویم :"شب در عین حال فرصتیه واسه نخوابیدن ". راه میافتم توی خیابان.  با خودم قرار گذاشته بودم دغدغه های تهران را همان جا بگذارم و بیایم اینجا! آرام راه می روم،با طمانینه. با خودم فکر می کنم که چه مدت است که اینطور راه نرفته ام. چند وقت اخیر فقط در عجله بوده ام که کار های عقب مانده برسم؛ هدفون توی گوش با قدم های سریع. حالا آرام راه می روم. به رنگ های درون مغازه های خیره می شوم. مغازه های قبل از حرم واقعا همه رنگ های دنیا را در خودشان دارند. هر چقدر هم که کوچک باشند هزار جور جنس رنگارنگ را در خودشان جا کرده اند به امید دو لقمه نان! یا به آدم هایی نگاه می کنم از تمام ایران آمده اند،هر کدامشان با یک لهجه حرف می زنند، یک رنگ دارند،یک جور خاص لباس پوشیده اند. (و توی دل هر کدامشان چندین امید و آرزوست  )اینجا آدم ها با هم واقعا  فرق دارند. اصلا خسته کننده نیستند. آدم توی تهران فقط قیافه های تکراری می بیند. کپی برابر اصل های مجلات مد توی خیابان رژه می روند؛ همه با هزار بدبختی بر دوش !

احساس می کنم این مسیر خیابان امام رضا را هزار بار آمده ام. باید جای جدید را کشف کنم. راستش از این حس ها هر چند وقت یک بار سراغم میاید. یک حس اکتشاف گونه که می خواهد آدرنالین خونم را بالا ببرد. دفعا قبل صبح امتحان آزمایشگاه آمد سراغم. گیر داد که چرا همان مسیر هر روز را تکرار می کنی؟ دنبال راه جدید باش! سرتان را درد نیاورم. اگر لطف استاد آزمایشگاه نبود به خاطر تاخیرم باید صفر می گرفتم! ولی آدرنالینش رضایت بخش بود. مخصوصا آن تیکه آخر که پریدم پشت موتور گفتم :"برو!فقط برو! " نا گفته نماند که دست فرمان راننده هم در میزان آدرنالین ترشح شده بی تاثیر نبود!

این دفعه هم آمد سراغم و مجبورم کرد که بروم داخل یکی از همین کوچه پس کوچه ها. اگر هر شهر دیگری بود جراتش را نداشتم. ولی هنوز آنقدر دیر وقت نشده بود و ثانیا اینکه شب های مشهد یک جور خاصی زنده اند و البته تا حد خوبی امن. از یک جایی به بعد مغازه ها کمتر می شد. و دقیقا از همان جا صدای تنبک به گوش می رسید. صدای تنبک زورخانه بود. حقیقتا از آن صدا هاییست که جان آدم را به بازی میگیرد. مگر می شد که با آن اوصافی که ذکر شد بیرون ایستاد و فقط به صدا رضایت داد. سرم را انداختم پایین و رفتم تو. کنار گود نشستم و مست حرکاتشان شدم. زیر آن صدای ضرب و زنگ با تصنیف های سنتی که جای جایش اسم علی(ع ) است، با آن چرخ های سماع گونه ،یا آن میل زدن های پروانه وار  یا آن شنا های همگانی مگر میشود مست نشد؟! 

شب ها یک جور نعمت است،برای اینکه حالمان را خوب کنند؛اگر بیدار بمانیم... 

  • حاج باقر

محرم تمام می شود. مثل تمام محرم هایی که گذشت. امسال بار ها فکر می کردم که حسینِ من کیست؟ حسینِ من برای چه قیام کرد؟ برای چه شهید شد؟ حالا که همه چیز تمام شده، قرار است چه چیزی از حسین برای من باقی بماند؟ با هرکسی حرف می زنم تفاوت هایی با من دارد. هرکسی در ذهن خودش ،طبق شنیده ها و خوانده هایش، یک حسین ساخته. نمی دانم چند حسین را در بین مردم می توان یافت. حسینی که برای شفا گرفتن است. حسینی که برای گریه کردن است. حسینی که برای اعتراض کردن است. حسینی که اصلاح طلب است. حسینی که اصول گراست. حسینی که مذاکره کننده است. حسینی که با دشمن دست نمی دهد. حسینی که عدالت خواه است. حسینی که صلح طلب است. حسینی که جنگجو است. یا حتی حسینی که برای نذری گرفتن است......

شروع می کنم به کتاب خواندن.انگار مشکل فقط برای روزگار ما نیست. 1400 سال است علما هر کدام یک حسین را فهم کرده اند و هر کدام یک هدف را برایش متصور شده اند. ولی مشکل در روزگار ما چیز دیگری است. ما در میانه میدان جنگ قدرت ها هستیم. جنگی که هر طرف دارد می کوشد تا حسین خودش را به جامعه معرفی کند؛ یا بهتر بگویم حسین راب رای خودش بکند. نمی دانم کدام حسین را باید بپذیرم،حسینِ حوزه و روضه یا حسینِ روشنفکران، حسینِ چپ یا حسینِ راست.نمی دانم فقط من هستم که در این دو راهی ها مانده ام یا هستند کسنی که مثل من گیج شده اند. حس می کنم خیلی هم نباید تعدادمان زیاد باشد. با رسانه ای مواجه هستیم که فقط یک حسین را معرفی می کند. به لیست سخنرانان تلویزیون نگاه می کنم؛به موضوعات سخنرانی هایشان. فضای کلی سخنرانی ها حُب اهل بیت است،بیان فضایل امام است، بحث ولایت است. موضوعاتی که بیشتر برای گریه کردن است تا فکر کردن و نمی دانم سوال هایی که برای من مطرح شد، برای کسی که فقط به تلویزیون دسترسی دارد هم مطرح می شود؟

به جامعه نگاه می کنم. سعی دارم بعد از این حجم انبوه از از هیئت ها و سخنرانی ها و این سینه زنی ها و دسته ها، تغییری در جامعه ببینم. ده روز همه جا سیاه پوش می شود. مردم نذری می دهند. آمار می گوید جرم کمتر می شود. به اصطلاح خودمان شور حسینی همه جا را می گیرد.اما بعد از آن ده روز انگار همه چیز تمام می شود. باور نمی کنم حسین قیام کرده باشد برای اینکه الگویی ده روزه باشد! احساس می کنم حسینی که به جامعه معرفی می شود با حسین حقیقی فاصله دارد! حسینِ حقیقی باید درمانگر جامعه باشد. حسینِ حقیقی باید راهنمای من در این سردرگمی ها باشد؛ باید هویت بدهد؛ باید اندیشه بسازد. درست همان کاری که در بحبوحه انقلاب انجام داد. این حسین بود که هویت داد،حسین بود که جوانان را از سردرگمی نجات داد و راهنمایی کرد و در آخر فهماند که باید خودشان . جامعه شان را عوض کنند. حسین درسی بود برای یک جامعه؛ از خمینی روحانی و شریعتی روشنفکر گرفته تا گلسرخی مارکسیست. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...

نگاه می کنم؛ جستجو می کنم؛ ولی نمی یابم. از این حسین در جامعه من خبری نیست. نمی دانم آن حسینی که جامعه شفا می داد چه شد؟ نمی دانم چرا بعد از انقلابِ حسینی، حسینِ انقلابی را پای منبر ها و روضه ها سربریدند......

  • حاج باقر

فکرکنم از اوایل تابستان بود.یک حسی درونم پیدا شده بود که می گفت باید بلند شوم بروم کوه.آن هم شب! راستش صبح کوه رفتن را هم دوست دارم ولی مشکلش این است که برای بقیه روزم نمی توانم برنامه ریزی درست و درمانی بکنم.باید برگردم و بخوابم و بعدش هم یک خستگی همراهم هست تا آخر شب. البته بگذریم که صبح بیدار شدنش هم خودش پروژه ای دارد:)
آن حس اصرار دارد که یک شب بلند شوم و بروم کوه.اولین باری که امتحانش می کنم با حسم کنار میایم که عصر بروم و شب نشده بر گردم. (حقیقتا خانواده هم اینطوری راضی ترند)توقع داشتم با یک مسیر خلوت روبرو شوم ؛وآن بالا هم آدم پر نزند. به ایستگاه اول که میرسم کاملا چیزی را مشاهده می کنم که خلاف انتظارم بود. آنجا پر بود از پیرمرد ها و پیرزن هایی که تا آنجا بالا آمده بودند و زیر انداز انداخته بودند و دور هم می گفتند و می خندیدند. آن طرف تر چند نفر نرمش می کردند. پیرمردی میل های ده کیلویی آورده بود و آن بالا داشت میل میزد. شور و نشاطی که این بالا بود آن پایین اصلا وجود نداشت!
دفعه بعد دیر تر راه میافتم. نمازم را بام می خوانم و شروع می کنم به بالا رفتن. حقیقتا یک مقدار از طرف خانواده ترسانده شده ام که آن بالا و خلوتی شب ،هزار جور فکر به سر آدم می زند. قبل از راه افتادن "ی" را توی نمازخانه می بینم. با خانمش آمده بام. بدون شک یکی از بهترین زوج هایی هستند که می شناسم. "ی" خودش از بچه های گروه کوه دانشگاه بود. کمی می پرسم که تجربه ای درباره شب کوه رفتن دارد یا نه!؟ خیلی تعریف می کند از کوهنوردی شبانه. می گوید جای من را هم خالی کن. و وصیت می کند که از شغال ها هم نترس ،آنها بیشتر از تو می ترسند! راست می گفت. همان اول راه شغالی از فاصله 20 متری من را می بیند و فرار می کند.
باز هم مسیر آن چنان خلوت نیست.آن بالا هم که می رسم باز هم همان پیرمرد ها و پیرزن ها نشسته اند با همان انرژی شان؛ جوری که می شود با دیدنشان برای چند روز انرژی ذخیره کرد. کمی بالا تر می روم. از بعد از ایستگاه چشمه دیگر چراغ ندارد. البته احتیاجی به نور هم نیست. اگر مهتاب باشد همه چیز معلوم است. اگر نباشد هم تهران به اندازه کافی نورانی هست که همه چیز را بشود دید. از یک جایی به بعد واقعا آدم کم می شود. هر چهار-پنج دقیقه شاید یک نفر را بشود دید. می نشینم روی یکی از نیکمت های بین راه و به تهران خیره می شوم. خسته نشده ام.احساس می کنم کمی ترسیده ام. بر می گردم به کوه نگاه می کنم.تا به حال عظمتش اینگونه مرا نگرفته بود. فقط صدای چند جیر جیرک می آید و من تنها هستم. به اطرافم نگاه می کنم. احساس تنهایی می کنم.احساسی که برایم تازگی دارد. خیلی از اوقات فکر می کردم تنها هستم اما اینبار احساسم کاملا متفاوت است. اینکه درب اتاق را ببندم و بگویم تنها هستم یا مثلا لحظه ای از خانواده جدا شوم و لب ساحل با خودم تنها باشم یا توی ماشین تنها رانندگی کنم یا هزار تجربه دیگری که کرده بودم با این یک بار متفاوت بود. شاید در تجربه های پیشین همیشه یک غیر خودی را در حریم خودم احساس می کردم. پشت درب اتاقم پر بود از آدم. لب ساحل پر بود از آدم. تنهایی هایم پر بود از آدم اما این بار من با هرگونه انسانی حداقل چند دقیقه ای فاصله داشتم.حتی موبایل هم آنتن نمی داد. من بودم و خدا! درک خدا این بالا خیلی راحت تر بود تا در میان هیاهوی انسان ها. 

دروغ چرا ؛این تنهایی برای من ترسناک بود! دقیقا مثل همان اتاق تاریک زمان بچگی و ترس وجود یک موجود ناشناخته. ترسی از جنس بی پناهی. این بالا هر اتفاقی ممکن است برایم بیافتد و هیچ دفاعی هم ندارم. با خودم فکر می کنم؛همه گزینه ها حذف می شوند و من خود به خود یک نفر را دارم که حرف بزنم، تکیه کنم، امید داشته باشم و....  

فکر می کنم به تجربه ای که مدت هاست از خودمان دریغ کرده ایم؛تجربه تنهایی.حال آنکه ما به امید تجربه آن مدت ها در اتاقی حبس می شویم و خودمان را فریب می دهیم که تنها هستیم و اوج انقطاعمان از اطراف هدفونی است که توی گوشمان می گذاریم. با اینکه تجربه نکرده ام اما شاید یک حبس واقعی کمی به تنهایی نزدیک باشد. نمی خواهم بگویم در دوران ما تنها شدن ممکن نیست؛ احساس می کنم امکانش کم شده. به زندگی اجدادمان فکر می کنم. به زندگی پیامبران. به تنهایی چهل شبانه روزه محمد و موسی در حرا و طور. به زندگی چوپان هایی که از صبح تا شب خودشان هستند و صحرا؛ چوپان هایی که پیامبر شدند. تنهایی برای انسان ماحصل دارد. تنهایی با خودش یک تکیه گاه می آورد. تنهایی توکل را درست می کند. تنهایی ایمان را می آفریند. چیزی که مدت هاست از دست داده ایم!

پ.ن: در اوج بی پناهی احساس می کنم که می توانم به یک نفر دلخوش کنم. فکرم مدام می گوید که می توانم برگردم و از هیچ چیزی نترسم. لازم هم نیست به یک موجود نادیدنی دل خوش باشم. می گوید احتیاط شرط عقل است. در این اوقات فکر آدم فیلسوف ترین موجود دنیاست. هزار جور استدلال می کند تا آخر سر قانعم کند. من قانع می شوم. و این یعنی هنوز ایمانی در کار نیست و یا ایها الذین امَنوا امِنوا.....


  • حاج باقر

بطالت ِ ناگزیر

۱۳
شهریور

من از احساس بطالت کردن بیزارم.خیلی چیز عجیبی نیست؛خیلی ها اینطوری هستند! مشکل من دقیقا از اینجا آغاز می شود که بیش از اندازه احساس بطالت می کنم! هر کاری را که بخواهم بکنم دائما به آلترناتیو هایش فکر می کنم. که اگر فلان کار را مجبور نبودم بکنم می توانستم توی اتاقم باشم؛ ذر حال خواندن یک کتاب باشم، یا مثلا یک فیلم تماشا کنم یا در بدترین حالت تلگرامم را چک کنم. با این پیش فرض کارهایی مثل خرید یا مهمانی رفتن یا حتی سفر کردن اسفناک می شود. اینکه باید وقتت را برای کاری صرف کنی که آلترناتیو های فوق العاده ای دارد برای من سخت است. از این طرف این طور هم نیست که تمام وقت هایم به بهترین شکل استفاده شود. مادرم همیشه می گوید که شعار می دهم و بیشتر وقت هایم را به بطالت می گذرانم. راست هم می گوید. منتها یک تقاوت اساسی دارد. بطالت آگاهانه خیلی جذاب است!!! اینکه به یک نقطه رضایت بخش از فعالیت های هدفمند می رسم و تصمیم می گیرم به بطالت بگذرانم! البته خودم را هم توجیه کنم که این بطالت هم در خدمت آن فعالیت های هدفمند است و قرار است استراحتی باشد برای بازگشت پر قدرت به میادین.

سرما میخورم.وسط تابستان! بدجوری مرا از پا در میاورد و سه روزی مهمان سوپ های خانگی هستم. بدترین چیز سرما خوردگی این استامینوفن لعنتی است که فقط مرا می خواباند.  یک روزش را کامل خوابم. فردایش ترجیح می دهم با بدن درد کنار بیایم تا اینکه بخوابم! اما چه فایده که دل و دماغ آدم به هیچ کاری نمی رود! وارد نوع جدیدی از بطالت خود خواسته می شوم! بطالتِ آگاهانه ی ناگزیر! و اینطور خودم را توجبه می کنم "من که ناتوانم از انجام دادن کار های مفید، پس باید با این بطالت کنار بیایم".و نهایت اینکه تلویزیون ببینم و تلگرام و اینستا چک کنم و دوباره تلویزیون ببینم و .... روز سوم همچنان لنگ بیماری هستم! از قضا وقت دندان پزشکی دارم و من هم که مراتب لطفم به دندان پزشک ها یک بار این جا ابزار کردم (+) برای دندان پزشکی رفتن دو چیز به مقدار زیاد لازم است.اول پول و دوم وقت! خدا را شاکرم که مصادف شده با ایامِ بطالتِ من! شاید جزو معدود دفعاتی بود که اینگونه ولیعصر را پیاده می رفتم؛ با یک خیال فارغ از همه چیز! برای خودم جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستم. مهرنامه جدید را بر می دارم و با هزار امید بازش می کنم. شاید دوران افولش سرآمده باشد. کمی مطالبش بهتر شده اما هنوز مثل سابق نیست. تک فاز می زند. تیتر روزنامه ها را دارم می خوانم که پسرکی 19-20 ساله از بغل من خودش را به جلوی فروشنده می رساند. ساک دستی کهنه اش را زمین می گذارد و یک پنج هزار تومانی کهنه را جلوی فروشنده می گذاردو با لهجه می گوید:"آقا یه روزنامه میخوام!" 

فروشنده با همان تعجبی که من هم کرده می پرسد"روزنامه چی؟"

-"روزنامه کار!"
فروشنده یک همشهری جلویش می گذارد با بقیه پول اش! به پسر فکر می کنم.به تمام آرزو هایش که قرار است در این تهرانِ لعنتی برآورده بشود. راه می افتم و با همان فراغ بال به سمت یک سی دی فروشی میروم!(واژه سی دی فروشی برای خودم خیلی غریب است نمی دانم تا  به حال به این مغازه چه می گفتم!) گشتی می زنم توی آلبوم های موسیقی. حال خوب کن هست اما نه به اندازه وقت گذراندن در کتاب فروشی! آخرش هم یک کتاب صوتی می گیرم! بر می گردم سمت مطب. پسر یک گوشه ی این خیابان ولی عصر نشسته و دارد به شماره های توی روزنامه زنگ می زند. برایش داستان می سازم. از اینکه امشب می خواهد چه کار کند.شاید یک فامیل دور دارد که می رود خانه شان.شاید توی پارک بخوابد. به فردایش فکر می کنم که چه شغلی گیرش می آید؛چقدر حقوق می گیرد ؟به خانواده اش که هزار هزار امید داشته او را فرستاده تهران! به آینده محتوم پر امید پسر فکر می کنم و از این به اصطلاح بطالت ام لذت می برم. احساس می کنم با نوع جدیدی از بطالت آشنا شده ام! شاید برایش اسم جدید گذاشتم محض دهن پر کن بودن.....

  • حاج باقر
شایعه از اواسط تیر ماه شروع شد. شاید اولین باری بود که سرعت چرخیدن یک شایعه را به عینه می دیدم. من ظهر شنیدم.عصر در یکی از گروه های تلگرامم دیدم و فردایش هم چند نفر حضوری مطرح کردند !شایعه شده بود که کنکور ارشد از بهمن ماه به اردیبهشت خواهد افتاد. آن موقع در دلم دعا می کردم که خدایا عوض نشود. هزار جور برنامه برای خودم ریخته بودم. تازه داشتم با آینده کنار می آمدم. شایعه هفته به هفته قوی تر می شود. موسسات آموزشی هم در وبسایت هایشان نوشتند که فلان چیز شایعه شده و احتمال تغییر تاریخ بالاست.نکته جالب اینجا بود که همه متفق القول می گفتند که شایعه است!
عوض می شود!بالاخره اعلام رسمی می کنندکه تاریخ کنکور ارشد عوض شده. من از بقیه دنیا خبر ندارم؛ ولی گمان می کنم ما در نقطه ای زندگی می کنیم که بیش از حد زندگیمان در دست دیگران است. بیش از حد ترسیم آینده مان دست خودمان نیست! با یک قانون جدید همه چیز عوض می شود. دفعه قبل که یک شایعه را جدی گرفتم، دو سال زندگی ام عوض شد.شایعه افزایش سن کفالت سربازی که راه افتاد، من هم افتادم دنبال کفالت.کارت معافیتم که آمد به یک ماه هم نکشید که قانون عوض شد...
تمام مطالب پست قبل را هم بگذارید کنار این حرف ها. یک عامل سخت و غیر قابل پیش بینی به این ماجرا اضافه شد. نمی دانم شاید فهم من از آینده نگری غلط بوده؟!شاید برای همین است که پیش بینی یک مهارت جدی در اقتصاد است؟اصلا شاید برای همین بوده که کف بینی و پیش گویی از قدیم الایام رایج بوده؟! حتی آن موقع که دولتی در کار نبوده تا برای انسان ها تصمیم بگیرد ،انسان از سر کنجکاوی ،آینده خودش را از رمال و کف بین جویا می شود! نمی دانم شاید هم به این نتیجه می رسد که در آینده هیچ نقشی ندارد و حداقل ترجیح می دهد که در آینده اش غافلگیر نشود.
نمی دانم! من ترجیح می دهم غافلگیر بشوم.اصلا بدم نمی آید که با خودم قرار بگذارم که از این غافلگیر شدن ها لذت ببرم. حتی از حرص خوردن های بعدش. از غر زدن ها و غر شنیدن ها بعدش. وقتی قرار نیست که همه چیز دست خودمان باشد، حداقل لذت بردنمان دست خودمان باشد.
پ.ن1:  برای این جور وقت ها آدم باید یک نفر را داشته باشد که برود غر بزند. شفافِ شفاف! نه به اسم مشورت کردن یا تجدید دیدار! خود من که از همان اول برای طرف مقابل شفاف می کنم که فلانی "غر دارم" ، پایه ای؟! آدم باید یک نفر را داشته باشد که در اینجور مواقع بگوید پایه ام!
پ.ن2: دلیل کم کاری .....بهانه کم کاری در اینجا کنکور بود.دلیل نداشت!
  • حاج باقر

آینده ی الکی!

۰۸
خرداد

زنگ زد به من که فردا جشن فارغ التحصیلی داریم. دوربینت را بیاور و عکس بگیر. فردا می روم برای دیدنش. دروغ چرا؟ برزخ است برای من.از یک طرف خوشحالم برایش و از یک طرف ناراحت. خوشحالم که دارد وارد یک مرحله جدید می شود . و ناراحتم که دارد می رود. تمام این ناراحتی ام به یک امید هم ختم می شود که شاید بماند.شاید ارشد را هم توی این دانشگاه باشد.

دوباره فکر می کنم به آینده. مشکل دارم با آینده. آینده را من نمی سازم که مال خودم بدانمش . آینده رقم می خورد. دست من هم نیست. همه چیز دست به دست هم می دهد تا ساخته شود . مثلا اگر تصمیم می گرفت اپلای کند خیلی از چیز های زندگی ام عوض می شد. برا همین می گویم دست من نیست. اینطور هم نیست که بشود جوری زندگی کرد که به هیچ کس وابسته نبود. حداقل من یکی نمی توانم. 

اینها به کنار. هزار عامل دیگر هم هست. وقتی می بینم یک مادری توی خیابان دست بچه معلولش را گرفته و راه می رود به این فکر می کنم که این مادر چه نقشه هایی برای خودش و بچه ی به دنیا نیامده اش داشته. و بعد به لحظه ای فکر می کنم که با تمام این آرزو ها خداحافظی کرده.

هزار جور مثال دیگر هم می توانم بگویم که هر کدامشان ترسم را بیشتر می کند. آینده به جای آنکه امیدوار کننده باشد ،ترسناک است. 

من راه حلی ندارم. باید کنار آمد. توکل کرد و جلو رفت. اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده. این خیال بافی ها به چه دردی می خورد؟ حالا اسمش را بگذاریم آینده نگری! آینده نگری بیشتر از یک توهم می تواند باشد؟

پ.ن: یک سری از علمای اخلاق گفتار هایی درباب وهم دارند که بعد از امتحانات حتما سراغشان می روم. از آنها هم خواهم نوشت اگر تا آن موقع دیوانه نشده باشم :)

  • حاج باقر