تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

1- آدم است دیگر؛ گاهی از دست کسی ناراحت می شود. به دل می گیرد چیزی را، و گاهی با خودش می گوید" نمی بخشمش". برای من که زیاد پیش آمده.حقم را خورده اند و این جمله را گفته ام. مثلا بعضی از استاد هایی که واقعا شک دارم به روز قیامت معتقد باشند! 

2- عجیب تاثیری رو من گذاشت این مرد. همان 10-15 روزی که پای منبرش بودم با من این کار را کرد . و حالا جوری دلتنگم برای مجالسش که حد و حساب ندارد. هنوز صدایش توی گوشم می پیچد. می گفت:"اگر می خواهی خدا تو را ببخشد،دیگران را ببخش. چجوری به خدا می گی خدایا من رو ببخش، اونوقت خودت نمی بخشی؟!" یادم هست که چند روزی مرا درگیر خودش کرده بود همین دو-سه جمله. لیست آدم هایی که حسابمان را به آن دنیا موکول کرده بودم ،از جلوی چشمم رد می شد. بلک لیست آخرتی ام بود!

3- جمله ساده است. قشنگ هم هست و شاید به درد اس ام اس دادن هم بخورد. ولی فقط یک قدم که برداری به سمتش عمق فاجعه را می فهمی. عقلی که تا حالا خاموش بوده و ساکت،فعال می شود و ناطق. فیلسوفی می شود که روابط منطقی را مسلط است و جوری استدلال می کند که متقاعدت می کند "حالا وقتش نیست،یه کم بیشتر فکر کن"، یا اینکه" از فلانی که دیگر نمی شود گذشت"، "بابا اون یکی که دیگه حقم رو خورده"،"اصن حقه منه.مگه خدا نگفته حق الناس.خودش اختیار داده دیگه. نمی خوام ببخشم." اصن تمام ماجرا همین یک نقطه است. درست مثل یک بمب ساعتی. یکی به تو گفته سیم قرمز را ببری بمب خنثی می شود. حالا تو مانده با یک بمب. وقت را تلف کنی چیزی عوض نمی شود. آخرش منفجر می شود. یک امید داری و آن هم همان سیم قرمز است. باید برید و خلاص شد. یک لحظه است قیچی کردن. بعدش سبک می شوی. یا مرده ای یا نجات پیدا کرده ای!

  • حاج باقر
می رسم به تاکسی های ونک. تاکسی قبلی پر شده و  راه می افتد. مغتنم فرصتی است که رخ داده و صندلی جلو نصیب من می شود. در را باز می کنم. هنوز ننشسته ام که نگاهم می افتد به کاغذی که روی داشبورد نصب شده بود.درست بالای کولر،جوری که همه ببینند! "وقتی خشمگین شدی خاموش باش(حضرت محمد)" 
می نشینم روی صندلی.صبح که داشته می آمدم راننده تاکسی غر می زد که " اول صبح به آدم 10 تومنی می دن،خب پول خرد از کجا بیارم؟" اولین بار هم نبود که مسافرِ ماشینِ اینطور راننده ها شده بودم.کم هم نیستند!یا چند روز قبل که راننده با یکی از مسافر ها دعوایش شد،سر یک چیز الکی به هم بد و بیراه گفتند! دعوا هایشان با راننده های دیگر هم برایمان عادی شده.
فکر می کنم که اگر راننده ای بخواهد هنگام عصبانیت خاموش باشد کار سختی کرده. تجربه یک سال رانندگی ام کافی بود برای این حرف. بعضی راننده ها رو گاو را هم زمین می زنند.حالا این قضیه را تعمیم بدهیم برای کسی که صبح تا شب دارد جان می کند که لقمه نانی(شاید حلال) بدست بیاورد، آن هم در خیابان های تهران! سخت است عصبانی نشوی.شاید هم نشدنی باشد.حدیث هم یکجورهایی  همین را می گوید که مقدمه اجتناب نا پذیر است ولی می گوید می شود خاموش ماند؛از حق نگذریم این مورد سخت تر است ! از طرف دیگر خاموش ماندن گستره ی وسیعی هم دارد؛ از فحش دادن بگیر تا بوق زدن ! حتی بوق زدن...
نشسته ام و تایپ میکنم. به بوق زدن های زندگی ام فکر می کنم؛ به خاموش نماندن ها...
بوق بوووق ..!! بلند می شوم و پنجره ی اتاق را می بندم...
ادامه دارد ...


  • حاج باقر

دلتنگی

۳۰
آذر
سرش شلوغ شده. در به در دنبال وقت می گردم. راحت وقت نمی دهد. حدس می زنم سرش شلوغ شده و نمی رسد با من صحبت کند. دنبال یک جایی می گردم که تنها گیرش بیاورم. به همین راحتی ها هم نیست. یکجورهایی احساس می کنم احوالات این چند وقته ام برای همین است. برای اینکه فرصت نکرده ام پیدایش کنم و با او صحبت کنم. گاهی دلم لک می زند برایش. اما قول داده که بیاید بنشینیم با هم خلوت کنیم. یکبار در گوشم گفت:" که مشکل از من نیست. مشکل تویی سید. تویی که نیستی!"  بی راه هم نمی گفت.  او بود.  من بودم که جوری مشغول شده بودم که حواسم به او نبود.یکهو بعد از چند سال به دلم می افتاد که بروم سراغش. باقی وقت ها مشغول بودم. مشغول دنیا؛ " هذه الدنیا الدنیه". گفت:" من دلِ تو ام. حق داری با من خلوت کنی سید ! من نباشم کی جای من باشه؟". 
به او فکر می کنم و به خودم.  بد جایی گیر افتادیم. گیر دنیایی افتادیم که گاهی خودمان را هم از خودمان می گیرد. گاهی دلمان تنگ می شود برای خودمان. برای گپ زدن خودمان. برای خندیدن هایممان. برای گریه کردن هایمان. دلم تنگ شده برایش ...
  • حاج باقر

دندان پزشکی از آن کابوس های بچگی است که هنوز هم همراهم مانده. حتی فکر کنم آن روز ها کمتر می ترسیدم. یک جور هایی الان آلرژی هم پیدا کردم. آلرژی به صدای منحوس مته و دوستان! دندان پزشکی از آن جاهایی است که  یک نفر به صورت آگاهانه بر تو غالب می شود و تحقیرت هم می کند. دلیل دارم برای حرفم. اینکه دست یک نفر تا آرنج برود داخل حلق آدم و موقعی که داری درد می کشی حتی نتوانی صدایت را بلند کنی اسمش تحقیر است. تنها کاری که می توانی بکنی این است که کمی اخم کنی. و دندان پزشک هم می بیند و به کارش ادامه می دهد. یکجوری انگار قساوت هم دارند این قوم! قصاب ها هم موقع قربانی کردن گوسفند، کار را سریع تمام می کنند که حیوان کمتر درد بکشد و البته حق فریاد زدن را در آن لحظه هم برای گوسفند قائل هستند.جراح ها هم که بیهوش می کنند که شاهد درد و رنج مریض نباشند. اما دندان پزشک ها با هزار جور لوله و گیره و... توی دهن آدم را پر می کنند و جوری تا آرنج مبارک را داخل فرو می برند که آدم گمان می برد داخل دندانش چاه حفر شده. ناگفته نماند که مشاهده شده گاها سر خود را نیز داخل دهان بیمار می کنند تا مبادا به دکتر چشم پزشک مراجعه کنند.

پ.ن: بغض و عداوت درون متن متناسب با درد دهانم پس از اتمام بی حسی  است. 

پ.ن2: با این حال اگر نباشند درد بیشتری باید کشید. مشکل دقیقا اینجاست:دوست نداشتن آدم هایی که بودنشان لازم است!

  • حاج باقر

دنیا

۱۲
آبان

پیرمرد پشت بلند گو داد می زد:"آخه این دنیا چی داره که مثل سگ سرش دعوا می کنیم ؟! باز هم صد رحمت به سگ که حداقل وفا داره!"

این همون دنیایی که علی(ع) نیم نگاهی هم بهش نداشت. آن قدر که حتی حکومت در آن از آب بینی بز  و استخوان خوک در دست جذامی و برگ جویده ای که در دهان ملخ نیز برایش بی ارزش تر بود. بعد ما.....

نفست گرم حاج آقای امجد

  • حاج باقر

ترس

۲۹
مهر

می ترسم.از قبل از تاسیس این وبلاگ هم می ترسیدم. می ترسیدم که مثل وبلاگ قبلی روزی زمین گیر بشود. یادداشت نویسی های روزانه ام را هم به زور نگاه می کنم. یک جور هایی خجالت می کشم. نمی دانم چرا!؟ ولی بیشتر از همه چیز از خودم توقع دارم که پای کاری که شروع کرده ام بایستم. و ننوشتن برای من یعنی نایستادن!

اصلا بنا می کنم همین طوری بیایم برای دل خودم بنویسم. چرک نویس کردن از قبل نمی خواهد. ساده و بی تکلف هم من راحت ترم هم تو! 

پ.ن:تو کیستی که من اینگونه،بی تو بی تابم!

  • حاج باقر

بسم الله

۱۸
مهر

بدون بسم الله که نمی شود.اصلا ابتر می ماند.اصلا شروع نمی شود که پایان بپذیرد...
جدا از این چیز ها احساس آرامش می دهد.بسم الله یعنی من و خدا حواسمان به هم هست. به این قضیه دو جور می شود نگاه کرد: اول اینکه وقتی می گویی بسم الله یعنی خدایا حواسم به تو هست.تو هم حواست به من هست؟!! و مدل دوم اینکه خدایا حواسم هست که حواست به من هست! و این مدل دوم است که آرامش می دهد.اینکه همیشه یکی حواسش به تو باشد. یکی که دلت خوش باشد برای روز مبادا دستت را دراز کنی و بگویی "کمکم می کنی؟". برای ما هر روز، روز مباداست....

  • حاج باقر