تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

#روز_ششم
هیچ چیز مانند خستگی یک صعود دوست داشتنی نیست.تمام درد ها نشانه تلاش ها در طول مسیر است  و همین یعنی موفقیت
پ.ن. #روز_پنجم غیبت خوردم
  • حاج باقر

#روز_چهارم

از این پر حرفی هایم خسته می شوی؛ می دانم. ولی کمتر وقت می شود که دوتایی بنشینیم کنار هم و برایت حرف هایم را بزنم.خودت بهتر از من می دانی، آدمی نیستم که غر هایم را نگه دارم.عاقبت حرفم را می زنم.برای همین است که باید بنشینم روبرویت وتوی چشم هایت نگاه کنم و همه حرف ها را یک جا بیرون بریزم؛  تنها راه چاره ام همین است!و تو می شنوی. کلمه به کلمه. تمام که می کنم شروع می کنی به حرف زدن. دوباره وسط حرف هایت می پرم و پر حرفی می کنم. و تو برای من تجلی صبر در کالبد انسانی هستی. از همین حرف های کوچک من بگیر تا بدترین اتفاقات روزگار. بگذریم. اینجا جای نوشتن خیلی از چیزها نیست. نوشتم تا این شوق فرو خورده را کمی هضم کنم! شوقی که فقط بعد از صحبت با تو حاصل می شود.

باشد ذخیره برای روز مبادا

پ.ن:هر چه گفتیم جز حکایت دوست/در همه عمر از آن پشیمانیم

پ.ن2:یا راد ما قد فات

  • حاج باقر

#روز_سوم
باید دوید؛با تمام توان. پشت سر را هم نباید نگاه کرد. باید فرار کرد. اینجا جای ماندن نیست...

فرار می کنم. از تمام آنچه که ترسشان وجودم را فرا گرفته است. فرار می کنم از تو؛ به سوی تو! فرار می کنم از قهر تو به سوی مهر تو. فرار می کنم از خشمت به سوی رحمتت.  فرار می کنم از عدلت به سوی فضلت. 

می دانم؛عاقبت فرار می کنم . اینجای جای ماندن نیست...

  • حاج باقر
#روز_دوم
تنهایی برایم مطلوب بوده و هست. اما حس می کنم دارد از حد خودش فراتر می رود. آنچه را که باید در آن پیدا نکرده ام.ناگزیر پناه می برم به جمع. اما در میان این جماعت هنوز هم گم کرده را نیافته ام. سر گشته ام . راه را نمی یابم...

پ.ن.1: با ته مانده ی ایمان ،به عشق تکیه کرده ام/به تو پناه آورده ام ،از وحشت بی ایمانی! 
(حسین منزوی)

  • حاج باقر

#روز_اول

یاری ام کن تا آنچه که از دست رفته را باز گردانم؛ یا راد ما قد فات!

گاهی آدم فقط با یک اسمت سر و کار دارد. آنقدر صدا می زند تا جواب بگیرد...

  • حاج باقر

تو هم برگرد. تو هم جزو یکی از همین حادثه های خرداد باش. چی میشه مگه؟! می دونی چیه حاجی،نسل من گوش بوده!فقط شنیده. نسل من اون چیزایی رو که شنیده،ندیده. این سخته،درد داره. درد داره بگن شما ها بودین که انقلاب کردین تا ..... اصن انقلاب کردین که چی؟ که خیلی از همین چیزا عوض بشه. پس چی شد حاجی؟!چرا نشد؟! نبودی ،ندیدی!احتمالا به گوشت هم نرسیده که به اسم شما ها چه نون ها که نخوردن!چه کیسه ها که ندوختن!چه کتک ها که نزدن!اصن بگذریم... زشته طلبکار باشیم. خوبیت نداره هنوز نیومده اینطوری از اوضاع بگیم. تو برگرد درستش می کنیم با هم. حاجی برگرد ولی تو رو خدا یه جوری نگاهمون نکن که از شرمندگی نتونیم سر بلند کنیم.  تو برگرد یه کم برامون قصه بگو. قصه ها رو هم دارن عوض می کنن. برامون قصه مردونگی بگو. یادمون رفته حاجی!

حاج احمد نمی دونم هنوزم توی این دنیای خاکی اسیری یا نه. فرقی نداره هرجا که باشی،ما خیلی شرمنده ایم فرمانده !

پ.ن: وزیر دفاع سوم خرداد ۱۳۹۵ خبر داد احمد متوسلیان و دیپلمات‌های ربوده شدهٔ ایرانی زنده‌اند و در اسارت اسرائیل هستند.

  • حاج باقر

شب بیداری

۰۴
بهمن

شب ها قدرت عجیبی دارند. می تواند حال آدم را زیر و رو کند. بهترش را از قول چهرازی بگویم :"شب در عین حال فرصتیه واسه نخوابیدن ". راه میافتم توی خیابان.  با خودم قرار گذاشته بودم دغدغه های تهران را همان جا بگذارم و بیایم اینجا! آرام راه می روم،با طمانینه. با خودم فکر می کنم که چه مدت است که اینطور راه نرفته ام. چند وقت اخیر فقط در عجله بوده ام که کار های عقب مانده برسم؛ هدفون توی گوش با قدم های سریع. حالا آرام راه می روم. به رنگ های درون مغازه های خیره می شوم. مغازه های قبل از حرم واقعا همه رنگ های دنیا را در خودشان دارند. هر چقدر هم که کوچک باشند هزار جور جنس رنگارنگ را در خودشان جا کرده اند به امید دو لقمه نان! یا به آدم هایی نگاه می کنم از تمام ایران آمده اند،هر کدامشان با یک لهجه حرف می زنند، یک رنگ دارند،یک جور خاص لباس پوشیده اند. (و توی دل هر کدامشان چندین امید و آرزوست  )اینجا آدم ها با هم واقعا  فرق دارند. اصلا خسته کننده نیستند. آدم توی تهران فقط قیافه های تکراری می بیند. کپی برابر اصل های مجلات مد توی خیابان رژه می روند؛ همه با هزار بدبختی بر دوش !

احساس می کنم این مسیر خیابان امام رضا را هزار بار آمده ام. باید جای جدید را کشف کنم. راستش از این حس ها هر چند وقت یک بار سراغم میاید. یک حس اکتشاف گونه که می خواهد آدرنالین خونم را بالا ببرد. دفعا قبل صبح امتحان آزمایشگاه آمد سراغم. گیر داد که چرا همان مسیر هر روز را تکرار می کنی؟ دنبال راه جدید باش! سرتان را درد نیاورم. اگر لطف استاد آزمایشگاه نبود به خاطر تاخیرم باید صفر می گرفتم! ولی آدرنالینش رضایت بخش بود. مخصوصا آن تیکه آخر که پریدم پشت موتور گفتم :"برو!فقط برو! " نا گفته نماند که دست فرمان راننده هم در میزان آدرنالین ترشح شده بی تاثیر نبود!

این دفعه هم آمد سراغم و مجبورم کرد که بروم داخل یکی از همین کوچه پس کوچه ها. اگر هر شهر دیگری بود جراتش را نداشتم. ولی هنوز آنقدر دیر وقت نشده بود و ثانیا اینکه شب های مشهد یک جور خاصی زنده اند و البته تا حد خوبی امن. از یک جایی به بعد مغازه ها کمتر می شد. و دقیقا از همان جا صدای تنبک به گوش می رسید. صدای تنبک زورخانه بود. حقیقتا از آن صدا هاییست که جان آدم را به بازی میگیرد. مگر می شد که با آن اوصافی که ذکر شد بیرون ایستاد و فقط به صدا رضایت داد. سرم را انداختم پایین و رفتم تو. کنار گود نشستم و مست حرکاتشان شدم. زیر آن صدای ضرب و زنگ با تصنیف های سنتی که جای جایش اسم علی(ع ) است، با آن چرخ های سماع گونه ،یا آن میل زدن های پروانه وار  یا آن شنا های همگانی مگر میشود مست نشد؟! 

شب ها یک جور نعمت است،برای اینکه حالمان را خوب کنند؛اگر بیدار بمانیم... 

  • حاج باقر

دروغ چرا!؟ تا سالهای قبل اذیت می شدم. احساس می کردم فضای محرم باید جور دیگری باشد . فکر می کردم که نباید به این دسته جات اجازه فعالیت داد. برایم یک حرکت بدون سندیت بودند که توسط عده ای جوان تشکیل می شدند تا اسم پایگاه امام حسین هر کاری برایشان مجاز باشد. از زنان دنباله روی دسته تا زنجیر زن های آرایش شده برایم عذاب آور بود. مجالسی که از نام حسین فقط "سِین" باقی می گذاشتند زجرم می داد. حتی به حدی از تنفر هم رسیده بودم "که اینها حالیشان نمی شود که دارند با دین چه کار می کنند". صدای طبل تا نصف شب ادامه داشت و من به این فکر می کردم که این کار چند نفر را دین ستیز می کند....

دروغ چرا؟! امسال  اینها برایم زجرآور نیست. تقصیر استاد بود که گفت "دستگاه امام حسین صاحب دارد،مبادا دخالت بی جا بکنیم". نمی دانم چقدر اهمیت دارد که تاریخچه عَلَم های عزاداری از کجا درست شده اند! جور دیگری به قضیه نگاه می کنم. اصلا عده ای آمده اند حول یک چیز بدون سندیت جمع شده اند ولی به اسم حسین. هر کاری هم آنجا می کنند. همان دختر ها و پسر ها که شاید سالی یکبار هم به مراسم مذهبی نروند به بهانه دیگری دور پرچم مولا جمع شده اند. شاید میان حرف هایشان یک  یا حسین هم بگویند. شاید میان روضه ها یکبار دلشان بلرزد و گریه هم بکنند. من چه می دانم؟! شاید مولا دست اینها را گرفت و نجاتشان داد. شاید میان همان "سِین سِین " ها حاجت یک نفر را داد. مگر تا به حال کم از این چیز ها دیده ایم. محرم صاحبش یک نفر دیگر است. خودش می داند شاید همان صدای طبل های نصف شب یک نفر را  از غفلت "بیدار" کند. شاید این آدم های بدِ پشتِ عینکِ من، سوار کشتی نجات حسین بشوند و منِ پر ادعا توی دریا غرق بشوم.

پی نوشت: دغدغه های به جای خود باقی هستند و همچنان در پی راه حل.فقط نوع نگاه عوض شد ولی شاید راه حل هم عوض شود(الله اعلم)

دل نوشت: دروغ چرا؟! اذیت می شوم در میان این خیل روایات نا معتبر. در میان این همه داستان سرایی ها.از یک جایی به بعد شک می آید سراغم. که نکند فلان چیز هم راست نباشد. وسط روضه تمام فکرم می شود این چیز ها. وسط سخنرانی برای خودم سنجش حدیث می گذارم. انگار یکجور مریضی یه جانم افتاده. یک جور مریضیِ دین دارانه! نمی دانم راضی باشم یا نه؟! گاهی اوقات دلم می خواست که هیچ وقت خیلی از این چیز ها را نمی فهمیدم و مثل یک آدم معمولی می آمدم پای همین روضه ها و زار زار گریه می کردم. از طرف دیگر می دانم که باید خدا را شکر کنم که از جهل بیرون آمدم. گزینه هایم کم شده. هر جایی سخنرانی نمی روم. هر روضه ای  به دلم نمی چسبد ولی آخر ماجرا خدا را شاکرم که هنوز پای سفره ام...

 

  • حاج باقر

بطالت ِ ناگزیر

۱۳
شهریور

من از احساس بطالت کردن بیزارم.خیلی چیز عجیبی نیست؛خیلی ها اینطوری هستند! مشکل من دقیقا از اینجا آغاز می شود که بیش از اندازه احساس بطالت می کنم! هر کاری را که بخواهم بکنم دائما به آلترناتیو هایش فکر می کنم. که اگر فلان کار را مجبور نبودم بکنم می توانستم توی اتاقم باشم؛ ذر حال خواندن یک کتاب باشم، یا مثلا یک فیلم تماشا کنم یا در بدترین حالت تلگرامم را چک کنم. با این پیش فرض کارهایی مثل خرید یا مهمانی رفتن یا حتی سفر کردن اسفناک می شود. اینکه باید وقتت را برای کاری صرف کنی که آلترناتیو های فوق العاده ای دارد برای من سخت است. از این طرف این طور هم نیست که تمام وقت هایم به بهترین شکل استفاده شود. مادرم همیشه می گوید که شعار می دهم و بیشتر وقت هایم را به بطالت می گذرانم. راست هم می گوید. منتها یک تقاوت اساسی دارد. بطالت آگاهانه خیلی جذاب است!!! اینکه به یک نقطه رضایت بخش از فعالیت های هدفمند می رسم و تصمیم می گیرم به بطالت بگذرانم! البته خودم را هم توجیه کنم که این بطالت هم در خدمت آن فعالیت های هدفمند است و قرار است استراحتی باشد برای بازگشت پر قدرت به میادین.

سرما میخورم.وسط تابستان! بدجوری مرا از پا در میاورد و سه روزی مهمان سوپ های خانگی هستم. بدترین چیز سرما خوردگی این استامینوفن لعنتی است که فقط مرا می خواباند.  یک روزش را کامل خوابم. فردایش ترجیح می دهم با بدن درد کنار بیایم تا اینکه بخوابم! اما چه فایده که دل و دماغ آدم به هیچ کاری نمی رود! وارد نوع جدیدی از بطالت خود خواسته می شوم! بطالتِ آگاهانه ی ناگزیر! و اینطور خودم را توجبه می کنم "من که ناتوانم از انجام دادن کار های مفید، پس باید با این بطالت کنار بیایم".و نهایت اینکه تلویزیون ببینم و تلگرام و اینستا چک کنم و دوباره تلویزیون ببینم و .... روز سوم همچنان لنگ بیماری هستم! از قضا وقت دندان پزشکی دارم و من هم که مراتب لطفم به دندان پزشک ها یک بار این جا ابزار کردم (+) برای دندان پزشکی رفتن دو چیز به مقدار زیاد لازم است.اول پول و دوم وقت! خدا را شاکرم که مصادف شده با ایامِ بطالتِ من! شاید جزو معدود دفعاتی بود که اینگونه ولیعصر را پیاده می رفتم؛ با یک خیال فارغ از همه چیز! برای خودم جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستم. مهرنامه جدید را بر می دارم و با هزار امید بازش می کنم. شاید دوران افولش سرآمده باشد. کمی مطالبش بهتر شده اما هنوز مثل سابق نیست. تک فاز می زند. تیتر روزنامه ها را دارم می خوانم که پسرکی 19-20 ساله از بغل من خودش را به جلوی فروشنده می رساند. ساک دستی کهنه اش را زمین می گذارد و یک پنج هزار تومانی کهنه را جلوی فروشنده می گذاردو با لهجه می گوید:"آقا یه روزنامه میخوام!" 

فروشنده با همان تعجبی که من هم کرده می پرسد"روزنامه چی؟"

-"روزنامه کار!"
فروشنده یک همشهری جلویش می گذارد با بقیه پول اش! به پسر فکر می کنم.به تمام آرزو هایش که قرار است در این تهرانِ لعنتی برآورده بشود. راه می افتم و با همان فراغ بال به سمت یک سی دی فروشی میروم!(واژه سی دی فروشی برای خودم خیلی غریب است نمی دانم تا  به حال به این مغازه چه می گفتم!) گشتی می زنم توی آلبوم های موسیقی. حال خوب کن هست اما نه به اندازه وقت گذراندن در کتاب فروشی! آخرش هم یک کتاب صوتی می گیرم! بر می گردم سمت مطب. پسر یک گوشه ی این خیابان ولی عصر نشسته و دارد به شماره های توی روزنامه زنگ می زند. برایش داستان می سازم. از اینکه امشب می خواهد چه کار کند.شاید یک فامیل دور دارد که می رود خانه شان.شاید توی پارک بخوابد. به فردایش فکر می کنم که چه شغلی گیرش می آید؛چقدر حقوق می گیرد ؟به خانواده اش که هزار هزار امید داشته او را فرستاده تهران! به آینده محتوم پر امید پسر فکر می کنم و از این به اصطلاح بطالت ام لذت می برم. احساس می کنم با نوع جدیدی از بطالت آشنا شده ام! شاید برایش اسم جدید گذاشتم محض دهن پر کن بودن.....

  • حاج باقر

روز های آخر خرداد

۱۵
ارديبهشت

یک پدیده در دانشگاه هست که هم خوب است و هم بد و آن هم مدل امتحاناتش است. توی مدرسه یک برنامه می دادند و خلاص. مجبور بودیم پشت سر هم امتحان بدهیم. اما دانشگاه محل مذاکره است و باید امتیاز بگیری و امتیاز ندهی ! خوبی اش اینجاست که درس های نخوانده را جمع و جور می کنیم ولی همین هم باعث می شود که یک ماه درگیر امتحان میان ترم باشیم و یک ماه هم امتحانات ترم.  امتحان هایی که دغدغه برایم درست می کننند و رسما زندگی ام را مختل می کنند. سخت ترین قسمت دانشگاه رفتنم بدون شک همین یک مورد است. با این اوصاف خیلی راحت می شود تصور کرد که تمام شدن این امتحان ها چقدر برایم خوشحال کننده است. در حدی که امروز خودم را بعد از امتحان مهمان کردم،موقع برگشت از دانشگاه صدای اهنگ ماشین را بلند کردم و وقتی هم که رسیدم خانه بدون دغدغه خوابیدم.  تا یک ربع به 9 شب می خوابیدم و این از تمام خواب های این یک ماه من لذت بخش تر بود. از تمام شب هایی که به صبح هایش هیچ میلی نداشتم. خلاصه اینکه یکی از بهترین لذت های زندگی همین تمام شدن امتحانات است. 

همیشه وقتی خرداد می آمد می افتادم توی جریان درس و حالیم نمی شد چگونه می گذرد! به 10 ام که می رسید خسته می شدم و اگر تعطیلاتِ وسطِ خرداد نبود قطعا چند بار می مردم. اخر خرداد را هم کلا با توکل جلو می رفتم تا بالاخره امتحان ها تمام می شد.  آن موقع هم با بچه ها یک طرفی می رفتیم. گیم نتی،پایتختی،یا چه می دانم پا می شدیم می رفتیم رستوران. خلاصه اینکه می خواهم بگویم که دانشگاه این خوبی را دارد که اجازه می دهد 4 بار حس آخر خرداد را تجربه کنیم.  شکر گزارم ،همین. :)

  • حاج باقر